#گندمزار_طلائی
#قسمت_350
به اینجا که رسید سرش را بین دستهاش گرفت وساکت شد.
آب دهانم را قورت دادم. بند بندِ وجودم داشت از هم جدا می شد و منتظر بودم که بفهمم چی می شه؟
سرش را بلند کرد و گفت:
_من چقدر خوش خیال بودم.
وقتی شب دیر کرد، فکر کردم بازهم سرِ کاره. که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.
صدای یک زن بود.
سلام واحوالپرسی کردو بعد گفت:
_شما من را نمی شناسی. ولی من شمارا خوب می شناسم.
گفتم:
_ببخشید شما؟
خندید و گفت:
_من همسر آقاتون هستم😏
_خانم لطفا مزاحم نشید.
_مزاحم کیه؟ مینا خانم؛ من زنِ دومِ یاسرم. الان یک سال هست که باهم عقد موقتیم.
تا این را گفت؛ داد زدم:
_ خفه شو دروغ گو.😟
باصدای بلند خندید وگفت:
_باور نمی کنی از خودش بپرس.
قراره بریم عقد دائم انجام بدیم؛ گفتم درجریان باشی. فعلا 😉
بعد قطع کرد.
دیگه بغضش ترکید و زد زیر گریه.
زینب را از روی پاهام برداشتم. خوابش برده بود. کناری گذاشتم و رفتم سمتش ؛ در آغوش گرفتمش و نوازشش کردم.
اِی وای! این زنِ بیچاره چی کشیده بود؟
اصلا باورم نمی شد. یعنی یک مرد می تونه این قدر پست باشه؟
اون هم مردی که ادعای دین و ایمان می کنه.
چند دقیقه توی بغلم فقط اشک ریخت وبعد سرش را بلند کرد واشکهاش را پاک کردو گفت:
_باورت می شه. یاسرِ من؛ عشقِ من؛
یاسرِ مؤمنِ من؛ این کار را کرده باشه.
داشتم دِق می کردم. هر چه زنگ می زدم؛ اون شماره دیگه جواب نمی داد.
تا نیمه شب دور اتاق راه می رفتم.وبا خودم حرف می زدم.
باورم نمی شد و می گفتم"الان یاسر میاد می گه همه اش دروغه"
بالاخره آقا بعد از نیمه شب پیداش شد.
خیلی آرام و بی خیال مثلِ هرشب رفت که بخوابه. بِدونِ توجه به من.
سریع رفتم جلو و گفتم:
_کجا بودی تا این موقع ِ شب؟
یه پوزخند بهم زد وگفت:
_خودت که می دونی😒
_یعنی چی؟
_بس کن مینا.😡 من اونجا بودم؛ که رؤیا بهت زنگ زد.
_رؤیا😳
_بله رؤیا. زنم . زنِ من.
_یاسر 😳
_بله عزیزم. الان یک ساله که باهم هستیم. اگر امروزهم حماقت نمی کرد توچیزی نمی فهمیدی.
_یعنی چی؟😳
_همین که شنیدی. وقتی بهم.توجه نمی کنی. باید چه کار کنم؟
هان؟ تو بگو باید چه کار کنم؟😡
_یاسر باورم نمی شه. یعنی اون زن راست می گفت.😭
_بله راست می گفت. حالا هم سر و صدا نکن. می خوام بخوابم.
گندم جان باورت نمی شه؛ به همین راحتی توی چشمهام نگاه کرد و این حرفها را زد و بعد هم رفت راحت خوابید 😭
خرد شدم گندم جان. از بین رفتم. همان جا مرگم را جلوی چشمم دیدم.
چشمهام سیاهی رفت ودیگه هیچی نفهمیدم. خیلی سخته گندم جان خیلی سخته 😭
گریه امانش نداد و دوباره سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه کرد.
ماتم برده بود.😳
مگر می شه یک مرد به همین راحتی به همسرش خیانت کنه. اون هم مردی مثل آقا یاسر. مؤمن و تحصیل کرده.
مغزم داشت سوت می کشیدو اشکهام بی اختیار می بارید.😭
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w