#گندمزار_طلائی
#قسمت_353
به این جا که رسید، دوباره اشک هاش جاری شد.
کمی مکث کردو ادامه داد:
_آن شب؛ دارو ها را خوردم و منتظر شدم که بچه ازبین بره. تا راحت بشم.
تا بتونم راحت تر بگذار م و برم.
تا صبح دل درد و کمر درد کشیدم.
از زور درد دور اتاق راه می رفتم و می چرخیدم.
بی صدا ناله می کردم.که بچه ها بیدار نشن. درد امانم را بریده بود.
یاسر از خواب بیدار شدو وقتی حالم را دید؛ نگران شد. هرچی می پرسید چی شده ؟ جوابش را نمی دادم. دلم می خواست خودم هم بمیرم و از دستش راحت شم.
بالاخره با اصرار زیاد من را به بیمارستان برد. هر کاری کردم ؛ نتونستم حریفش بشم و بازور من را سوار ماشین کرد و رفتیم بیمارستان.
فوری من را بستری کردند و آزمایش گرفتند و مسکن و سِرم تزریق کردند.
و از چیزی که می ترسیدم؛ اتفاق افتاد. یاسر فهمید بار دارم.
ولی نفهمید که برای سقط دارو مصرف کردم.
دکتر بهم گفت:
_چه اتفاقی افتاده ؟چرابه این روز افتادی؟
ومن جوابی ندادم. از یاسر پرسید:
_چه اتفاقی برای خانمت افتاده؟
_نمی دونم . من اصلا خبر نداشتم بارداره.
_آقا ؛ خانمت یا غذا و داروی نامناسب خورده یا اتفاقی براش افتاده.
ومن سرم را پایین انداخته بودم و می ترسیدم که بفهمند من چه کار کردم.
نمی دونم شاید دکتر فهمید و نخواست بگه.
به هر حال نشد که بچه از بین بره .
وقتی برگشتیم خانه؛ بهم.گفت:
_چرا نگفتی بار داری.؟تو که می دونی من چقدر بچه دوست دارم.
بغضم ترکید و گفتم:
_ولی من نمی خوام. من بچه نمی خوام.
من این زندگی را نمی خوام. می خوام که خودم و بچه ام بمیریم. تا تو راحت بشی وهر کاری دلت خواست کنی. ولم کن . فقط ولم کن . بگذار بمیرم.😭
سکوت کرده بود و فقط گوش می داد.
بعد بلند شد و رفت و برام شربت آورد.
مهربون شده بود .مثل روزهای اول زدگیمون.
سرم را به سینه اش چسباند و اشک هام را با دستش پاک کردو گفت:
_مینا جان عزیزم چرا خودت را اذیت می کنی. به خدا من دوستت دارم. من اصلا زندگی بدون تو را نمی خوام. با این کارهات خودت و من را اذیت می کنی.
ومن اصلا حرفهاش را نمی فهمیدم.
اگر من را دوست داشت پس اون کارهاش چی بود؟
خلاصه از اون به بعد مهربون شده بود و بیشتر بهم توجه می کرد. ولی من ته دلم اصلا مهربونیش را باور نداشتم.
دیگه دلم باهاش صاف نمی شد و همیشه بهش مشکوک بودم.
وقتی مریم دنیا امد؛ خیلی خوشحال شد. کلی برای من ومریم کادو خرید.
و ذوق کرد.
ولی بعداز یک مدت فهمیدیم که مریم ِ من دچارِ نارسایی کلیه است.😔
واحتمالا از دارویی که من برای برای سقط استفاده کرده بودم.
گندم جان هیج.وقت خودم را نمی بخشم. هر بار که مریم را برای دیالیز می بریم و زجر کشیدنش را می بینم؛ از خودم بیزار می شم.
من بد کردم خیلی بد کردم 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون