#گندمزار_طلائی
#قسمت_356
روزها در پیِ هم می گذشت.
و من هر روز بیش از روزِ قبل؛ همسرم را مهربان می یافتم.
همیشه سعی می کرد تا وقتی خانه است، با محبتهای بی حد وحسابش؛ جبرانِ نبودن هاش را کنه.
ومن در کنارش؛ تمامِ رنجی که از تنهایی کشیده بودم؛ فراموش می کردم.
کمی به غربت خو کرده بودم. وتمامِ سعیم را گذاشته بودم برای رسیدگی به همسرم و دخترم.
از مینا خانم خبر نداشتم.
ولی چند بار توی محوطه با مریم دیده بودمش. بازهم دلش نیامده بود که بره.
یا دوباره یاسر با حرفهای عاشقانه خامش کرده بود.
کاش مشکلات زندگیش حل شود و همیشه کنارِ هم زندگی کنند.
هنوز تابستان تمام نشده بود که؛ قادر با یک کارتن بزرگ به خانه آمد.
مثلِ همیشه با زینب به استقبالش رفتیم.
خوش آمد گفتم.
او هم مثل همیشه. با لبخند جوابم را داد و زینب را در آغوش کشید. برایش شربت خنک آوردم و.کنارش نشستم.
زینب را روی پایش گذاشت و گفت:
_گندم جان برات سرگرمی درست کردم.که حوصله ات سر نره.
دیگه تنهایی اذیتت نکنه .
و به کارتن اشاره کرد.
_نمی خوای بازش کنی؟😊
به طرف کارتن رفتم. وقتی بازش کردم؛
چشمانم از تعجب باز ماند 😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون