#گندمزار_طلائی
#قسمت_368
اصلا خوابم نمی برد. قادر برای نماز شب پاشد. منم پاشدم.
کنارش به نماز ایستادم.
بعد از نماز تسبیح به دست ذکر می گفت.
چی بهتر از این که این مرد مؤمن برای بابام دعا کنه.
فرصت خوبی بود که ازش درباره بیماری بابا سؤال کنم. می دونستم که هیچ وقت دروغ نمی گه.
خم شدم تو صورتش را گفتم:
_قبول باشه.
می شه برای سلامتی بابام دعا کنی؟.
لبخند زد وگفت:
_قبول حق. از شماهم قبول باشه.
حتما براش دعا می کنم. اگر قابل باشم.😊
_قادر جان یه سوالی بپرسم؟
_بفرما عزیزم.
_مریضی بابا چیه؟خوب می شه؟
بغضم ترکید ودیگه نتونستم جلوی گریه ام را بگیرم.😭
با تعجب گفت:
_اِه گندم! چرا گریه می کنی؟😳
ودستام را گرفت و گفت:
_بابا خجالت بکش. بابات حالش خوبه.
باور نداری برو جواب آزمایشش راببین.
_نه من می دونم یه چیزی هست. که نمی خواهید به من بگید.😭
_اِی بابا! گندم زشته به خدا.
اصلا من هیچی که دلم داره می ترکه.
به فکرِ حسین باش. بچه ام چه گناهی کرده😁
با این حرفش خنده ام گرفت.😊
بازهم تونست حالم را عوض کنه. و لبخند به لبهام بنشونه. و نگرانی را ازدلم بیرون کنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون