#گندمزار_طلائی
#قسمت_386
سعی کردم چند روز باقیمانده را اشک نریزم.
ملیحه به روستا آمده بود و همان جا ساکن شده بود.
دلم براش خیلی تنگ بود. هر روزبه دیدنمون می آمد.
میثم دیگه برای خودش مردی شده بود و ملیحه دوباره بار دار بود.
از اینکه برگشته بود کنارِ خانواده اش خیلی خوشحال بود.
و می گفت"اصلا دلش نمی خواد که دیگه از خانواد ه اش جدا بشه. "
وباز من حسرت خوردم به حالش.😔
با مراقبت های مامان و قادر ؛ حالِ بابا بهتر شده بود.
وقت رفتن که شد؛ دلم سر به ناآرامی گذاشت.
می ترسیدم از بابا دور بشم و براش اتفاقی بیفته.
قادر که حالم را دید.
گفت:
_سعی می کنم برنامه کارم را ردیف کنم که برگردیم همین جا.
می دانستم که دل از شغلش نمی تونه بِکنه. وخیلی احساسِ مسئولیت داره نسبت به وطنمون.
ولی به خاطرِ من راضی بود از علاقه های خودش بگذره.
می گفت:
_شاد کردنِ دلِ مؤمن ؛ یعنی رضایت خدا.
دلِ تو شاد بشه و ازمن راضی باشی؛ قطعا خدا هم ازم راضی خواهدبود.
و خواسته توهم که شاد کردن و راضی کردنِ پدر و مادرت است.
پس خواستِ تو هم خواستِ خداست.
دلم شاد می شد؛ به این همه ایمانش.
در همه کارهاش اول رضای خدا را در نظر می گرفت.
با این که دلم نمی آمد بابا را تنها بگذارم.
و می دونستم که بابا جقدر دوستم داره.
ولی باید می رفتم. و باباهم سفارش کرد که همسرم را تنها نگذارم.
به این امید که به زودی برای همیشه کنار خانواده ام خواهم ماند؛ از همه خدا حافظی کردم و بابا را به خدا سپردم و همراه همسرم به خانه برگشتیم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون