#گندمزار_طلائی
#قسمت_387
روزی چند مرتبه به مامان زنگ می زدم و حالِ بابا را می پرسیدم.
گاهی که بیدار بود باهاش صحبت می کردم.
خیلی سخت می تونست با وجود سرفه هاش چند جمله ای صحبت کنه.
ولی سعی می کرد بخنده و با زینب و قادر صحبت کنه.
دل توی دلم نبود که زودتر قادر برنامه اش را ردیف کنه و برگردیم روستا.
ولی زمان می برد.
خودم هم باید درسم را می خوندم.
هر چند دل و دماغ نداشتم.
ولی به خاطر زحمتهایی که قادر برام می کشید و کمک کردن هاش توی نگهداری بچه ها؛ باید تلاش خودم را می کردم.
خیلی سخت بود.
فکرم بدجور در گیره بابا بود.
مینا خانم برگشته بودتا وسایلشون را جمع کنه و یک مدتی هم هنوز باید برای باز نشستگی صبر می کردند.
ولی خانه اشان را تهیه کرده بودند و آماده برای رفتن بودند.
گاهی بهم سر می زد و کمک حالم بود. حداقل می تونستم چند کلمه ای براش دردِ دل کنم تا سبک بشم.
همیشه مهربان و صبور بود.
مثلِ یک خواهر خوب؛ خالصانه محبت می کرد.
همیشه براش دعا می کردم.
چند روزی بود که قادر حال خوشی نداشت.
می فهمیدم از خنده هایی که فقط به خاطر دلخوشی من بود.
تا تنها می شد توی فکر می رفت.
می فهمیدم که باز اتفاق هایی افتاده.
ولی هیچ وقت سؤال نمی کردم.
چون دوست نداشت از مسائل کاریش جیزی بگه.
و می گفت"دلم نمی خواد ذهنت با این چیزها در گیر بشه"
از طرفی هم اگر من می فهمیدم که مرز ناامن شده، بیشتر نگران قادر می شدم و بیتابی می کردم.
ولی از همین رفتارهاش هم می فهمیدم که خبری شده.🤔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون