#گندمزار_طلائی
#قسمت_401
به اصرار قادر شروع کردم به درس خواندن.
یک شب که همه خواب بودند؛ به اتاق رفتم و در تنهایی مشغول درس خواندن شدم.
تصمیم گرفتم که به خاطر قادر هم که شده، تمامِ تلاشم را کنم.
چند صفحه که خواندم. ذهنم درگیر حوادثِ این چند وقت شد.
بیماری بابا و زخمی شدنِ قادر.
باخودم فکر کردم "آیا من خوشبختم؟با وجود این همه رنج. به درون قلبم که رجوع کردم، خوشبختی را تمام و کمال حس کردم.
من خوشبخت بودم، چون بابا و مامان را داشتم. من خوشبخت بودم که قادر را داشتم. من خوشبخت بودم که خانواده قادر همیشه حامی و پشتیبانم بودند.
من خوشبخت بودم که خدا دوتا هدیه با ارزش به من داده بود.
دوتا بچه سالم.
این همه خوشبختی"😍
خوب که فکر کردم. دیدم رنج هایی که کشیدم لازمه ی این خوشبختیه.
سالهایی که بابا نبود، ما تونستیم روی پای خودمون باشیم.
مامان توی اون مدت واقعا تغییر کرد.
من از بی کسی پناه بردم به سپهر و سحر.
اشتباه بود. رنج کشیدم. ولی یاد گرفتم.
همان رنج و سختی باعث شد که برای انتخاب همسر، درست ببینم و درست انتخاب کنم. وجود قادر را لطف خدا می دانم.
مردی که در کنارش رشد کردم. با همه سختی ها و رنج هایی که به خاطر شغلش کشیدیم.
قادر به من آموخت، مهربان باشم و گذشت کنم و دنیا را جورِ دیگه ای ببینم.
وقتی خوب فکر کردم، دیدم من گندمِ چند سالِ پیش نیستم. دیگه خوشبختی را در پول و خانه آنچنانی و ماشین آنچنانی و همسر خوشگل و خوش لباس نمی بینم.
من خوشبختی را درک کردم و کنار قادر به آرامشی رسیدم که خودم هم باورم نمی شد.
من دیگه اون گندمِ خام نبودم که شیفته ی تیپ ولباس و پولِ سپهر شد.
این چیزها دیگه برام اهمیت نداره.
تنها چیزی که برام مهمه، آرامشیه که با تمامِ رنج ها و سختیهای زندگی، پیداش کردم.
تمامِ این آرامش و حس خوب را مدیون قادرم. با اینکه خودش از نزدیک شاهدِ زندگی من و خطاهای من بود؛ ولی خیلی بزرگوارانه همه را نادیده گرفت و من را به زندگی خودش راه داد و کمکم کرد تا چشمم به روی حقیقت باز بشه و هیچ وقت اجازه نداد درباره گذشته و خطاهام حرفی بزنم.
من خوشبختم کنارِ همسری که خدای مهربون برای رشدِ من کنارم قرار داده.😊
الهی شکر
شکر به خاطرِ رنج های خوب زندگیم.
شکر به خاطر نعمت های بی حدت.
شکر به خاطرِ نعمت هدایت کردنت.
شکر به خاطر ِ هر چه که دادی و هر چه که ندادی.
زمانی فکر می کردم بدون سپهر و زندگی ِ آنچنانی، دیگه هیچی معنا نداره.
ولی الآن می بینم، زندگی چیز دیگه ایه.
زندگی یعنی هر لحظه یاد خدا بودن.
زندگی یعنی کارهات را به خاطر رضای خدا انجام دادن.
زندگی یعنی رضایت خدا .
زندگی یعنی راضی بودن به رضای خدا.
زندگی یعنی داشتن آرامش در هر شرایطی و در کنارِ هر رنجی.
یادِ بابا افتادم که توی سالهای اسارتش چقدر رنج کشید ولی وقتی برگشت، اصلا از رنج ها چیزی نگفت. مثلِ روز اول خوب و سرِحال ومهربون بود.
چرا؟
چون رنج ها را پذیرفته بود و به خاطر رضای خدا تحمل کرده بود.
دلم براش تنگ شد.
نصفه شب بود. نمی تونستم بهش زنگ بزنم.
چشم هام را بستم و چهره ی مهربون و نازنینش را تجسم کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون