#گندمزار_طلائی
#قسمت_402
با صدای آرام لیلا به خودم آمدم.
_گندم جان پاشو مادر نمازت قضا نشه.
باورم نمی شد. خوابم برده بود. اون هم چه خوابی.
چند وقت بود که خواب راحت نکرده بودم.
یک دفعه یاد حسین افتادم. از جا پریدم.
_وای حسین...
_نگران نباش. شیشه شیر بهش دادم خوابیده.
باورم نمی شد. حسین گریه کرده بود و من نفهمیده بودم.
با لبخند نگاهم کردو گفت:
_بیدار شدو گریه کرد. آمدم دیدم خوابی دلم نیامد بیدارت کنم.
بالاخره ما هم بچه داری بلدیم.😊
شرمنده شدم از این همه محبتش.
دلم شور قادر را زد. چند شبی که از بیمارستان آمده بود؛ تا صبح مواظبش بودم.
گاهی از زور درد بیدار می شد.
می دونستم اگر خواب باشم بیدارم نمی کنه. برای همین سعی می کردم، بیدار باشم. ولی آن شب به دور از قادر و بچه ها، مثلا رفتم توی اتاق درس بخونم و مزاحم خوابشون نباشم. ولی کتاب به دست خوابم برده بود.😔
قادر داشت نشسته نماز می خوند.
حتی با آن وضعیت و آن دردی که می کشید، حاضر نبود، در حالت دراز کش نماز بخونه. خوب می فهمیدم که برای هر خم و راست شدن، حتی نشسته چه دردی می کشه.
جز دعا کردن و یاری خواستن از خدا کاری از دستم نمی آمد.
قصد داشتم به بابا تلفن بزنم و حالش را بپرسم. اما بابا پیشدستی کرد و اول صبح تماس گرفت.
کار هر روزش بود وگاهی روزی چند بار تماس می گرفت و حال مارا می پرسید و با قادر صحبت می کرد.
اما صدای سرفه هاش آزارم می داد.
هر بار می پرسیدم:
_باباجان خوبی؟
و در جوابم می گفت:
_نگران نباش دخترم. خوبم. مواظب همسرت باش.
بعد هم کلی برام دعا می کرد، به خاطر پرستاری از یک جانباز.
چقدر احتیاج داشتم به شنیدن دعای خیرش و نفس گرمش. فقط کاش سرفه نمی کرد.😔
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w