#گندمزار_طلائی
#قسمت_403
بعضی از روزها که دوستان قادر و همکارانش می آمدند.
کارم خیلی زیاد می شد.
مخصوصا اگر حسین بد خواب می شد.
دیگر بغل لیلا هم نمی ماند. گریه می کرد و از بغلم پایین نمی آمد.
واقعا کلافه می شدم.
مخصوصا که امتحان های آخر ترم هم نزدیک بود. از طرفی دلتنگ و بیتابِ بابا بودم.
دلم می خواست به روستا بریم و برای همیشه آنجا بمانیم.
با وضعیتی که قادر داشت، امکان سفر نبود.
پس باید صبوری می کردم.
باید هر چه دلم می خواست را زیر پا می گذاشتم و منتظر می شدم تا ببینم خدای مهربون برام چه تقدیری نوشته.
احساس می کردم قادرهم از خانه نشستن، کلافه شده.
بیشتر پی گیر اخبار از تلویزیون بود.
گاهی حس می کردم که دیگر تحملش تمام می شه.
خیلی سخت بود برای مردی که آرام و قرار نداشت و مرتب فعالیت می کرد و همّ وغمش دفاع از مرزها بود و کمک به دیگران، حالا گوشه ای بنشیند و محتاج یاری باشد.
گاهی حتی فرصت نمی کردم کمی کنارش بنشینم تا درد دل کند.
فقط موقع غذا خوردن سفره را کنارش پهن می کردم. آن وقت هم اگر گریه های حسین می گذاشت، ما کنارِ هم غذا می خوردیم.
بالاخره حسین را با بدبختی خواباندم.
لیلا با زینب برای خریدِ مایحتاج خانه رفتند.
فرصتی شد تا کمی کنارش بنشینم.
پای چپش تیر خورده بود. استخوانش شکسته بود. بعد از عمل باید توی گچ می ماند.
واین خیلی برایش سخت بود.
سینی چای را کنارش گذاشتم و نشستم.
نا خدا گاه " آخِی " گفتم.
به طرفم برگشت وبا ناراحتی گفت:
_گندم جان ببخشید.😔
لبخند زدم و گفتم:
_بابتِ😊
_خیلی داری زحمت می کشی. من هم که کاری ازدستم نمیاد.
شدم زحمت اضافه برات.
اخم هام را تو هم کردم وگفتم:
_به به حرف های جدید می شنوم.
از کِی تا حالا رسیدگی به همسر شده زحمت ⁉️🤔
_خوب می دونم چقدر خسته می شی با بچه ها، با مهمانداری و کار ِخونه و رسیدگی به من.
_نه خیر هم اینها که گفتی همیشه بوده.
غیر از رسیدگی به همسر که تازه توفیقش را پیدا کردم 😁
بعد هم بلند بلند خندیدم. دلم نمی خواست بیش از دردی که از پاش می کشه درد دیگه ای هم داشته باشه.
خندید و گفت:
_خیلی ماهی گندم طلائی من😊
دستش را گرفتم و گفتم:
_می دونی چقدر آرزو داشتم که توی خانه کنارم باشی.
چقدر آرزو داشتم بتونم برات کاری کنم و محبت هات را جبران کنم.
حالا خدا بهم یه فرصت داده. هم تو کنارمی هم می تونم یه ذره از خوبی هات را جبران کنمِ.
البته من دوست نداشتم این طوری بشه.
ولی خواست خدا بود. راضی ام.
همین که هستی خدا را شکر.
نکنه خودت ناراحتی کنار منی 😁
_نه عزیزم . خودت می دونی چقدر دوستت دارم. ولی این طوری، با بچه کوچک و این همه کار...
_تورا خدا بس کن دیگه. من می گم راضی ام و خوشحال. بعد تو ناراحتی؟
بیا فکر کنیم خوب شدی چه کار کنیم؟
_همان کاری را که قرار بود انجام بدیم.
بر می گردیم روستا. چون با این وضعیت من دیگه نمی تونم سر کارم بمونم.
ِاز خوشحالی فریاد زدم:
_وای راست می گی 😍
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w