#گندمزار_طلائی
#قسمت_405
دلم می خواست زودتر قادر بهتر بشه تا بتونم برم بابا را ببینم.
یک روز که دلم خیلی شور می زد، زنگ زدم خانه شون ولی کسی بر نداشت.
به همراه بابا زنگ زدم. جواب نداد.
حسابی نگران شدم. به آبجی فاطمه زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق برداشت. با صدای بغض آلودی که سعی می کرد طبیعی به نظر بیاد، جوابم را داد.
احوالپرسی می کرد ولی من حواسم به لحن صداش بود.
حتما طوری شده بود.
بغض کردم و گفتم:
_آبجی بی خیال، بابا کجاست؟
چرا جواب نمی ده ؟😭
_وای گندم! چرا گریه می کنی؟
به خدا بابا خوبه؟
گندم بس کن تورا خدا.
ولی من اشک می ریختم و از ته دل زار می زدم. تمام دلتنگی های اون مدت را
ریخته بودم توی چشمهام و اشک شده بود می بارید😭
انگار فقط دنبال بهانه بودم برای گریه کردن.
هنوز بچه ها خواب بودند و در اتاقی دیگر فقط گوشی تلفن دستم بود و اشک می ریختم. دیگه نمی شنیدم، فاطمه چی داره می گه.
بغضی که ترکیده شد و اشکی که می بارید.
اصلا دیگه اختیارش را نداشتم.
چقدر بی کس و تنها بودم.
چه قدر دوری و سختی کشیدم.
چقدر سخت بود بچه داری و پرستاری و از همه بدتر دلتنگی بابا و بی کسی😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون