#گندمزار_طلائی
#قسمت_406
هر چه فاطمه می گفت " به خدا بابا خوبه. گندم گریه نکن."
ولی فایده ای نداشت.
از ته دلم زار می زدم.😭
باشنیدن صدای در، به خودم آمدم.
وای قادر با آن وضعیتش خودش را به اتاق رساند.
نمی دانم یعنی صدای گریه ام بلند بود؟
با عصاهای زیر بغلش، خودش را به اتاق رسانده بود. در را باز کرد. با دیدنش سریع ساکت شدم.
اشکهام را پاک کردم.
گوشی تلفن را گذاشتم.
هراسان پرسید:
_گندم چی شده؟
_چیزی نیست.
_یعنی چی؟ یه نگاه به خودت بکن.
من چطوری باور کنم؟
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
وارد اتاق شد و کنارم نشست.
کمکش کردم تا بتونه پای گچ گرفته شده اش را آرام دراز کنه.
تشکر کرد.
چهره اش از زورِ درد جمع شد.
خیلی ناراحت شدم.
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_چرا از جات پاشدی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_یعنی صدای گریه ات را بشنوم و بی تفاوت باشم.
از خودم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ببخشید. نگرانت کردم.
با مهربانی نگاهم کردو گفت:
_هنوز نفهمیدی من تحمل گریه ات را ندارم. تحمل دیدنِ اشکهات را ندارم.
تحمل دیدنِ غصه خوردنت را ندارم.
تا اینها را گفت، دوباره اشکم راه افتاد.😭
من خسته بودم و دلتنگ.
دلتنگ بابا. دلتنگ مامان. دلتنگ همه و دلتنگِ گندمزار.
با مهربانی سرم را به سینه اش چسباند و گفت:
_می دونم خسته و دلتنگ شدی. این مدت، فشار کارهای خانه و بچه ها و امتحان هات و من 😔
تا گفت "من"
سرم را بلند کردم و گفتم:
_نه ! تورا خدا نگو. تو برای من عزیز ترینی. چرا این حرف را می زنی؟
من فقط دلم برای بابا تنگ شده.
نگرانشم.
حالش خوب نیست. 😭
دوباره اشکم راه افتاد.
قادر آهی کشید و گفت:
_منم دلتنگشم. منم نگرانم. ولی گندم جان گریه که چاره کار نیست.
بهت قول می دم، پام را که از گچ در آرم، حتما اولین کاری که می کنم، رفتنِ به روستاست. برای همیشه.
فقط تو خودت را اذیت نکن.
قول بده.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون