#گندمزار_طلائی
#قسمت_410
دیگر تحمل نداشتم و فقط می خواستم کنار بابا باشم.
هر چه قادردلداریم داد فایده نکرد.
بلند بلند گریه می کردم.😭
حسین بغل قادر گریه می کرد ونمی تونست ساکتش کنه.
زینب هم به من چسبیده بود و با ترس نگاهم می کرد و اشک چشمش می رفت.
حسین را از بغل قادر گرفتم. همان جور که اشک می ریختم شیرش دادم.
از پشتِ پرده اشک، دیدم که قادر داره با کسی تماس می گیره. کمی صدام را پایین آوردم.
نفهمیدم کیه.
فقط آهسته چیزهایی گفت و بعد هم قطع کرد.
چهره اش نگران بود. دلم شور افتاد.
_چی شده قادر جان؟ کی بود؟
سرش را زیر انداخت و گفت:
_چیزی نیست.
دلم گواهی بد می داد.
چند دقیقه ای ساکت شد و چشم دوخت به زمین.
دوباره گوشی را برداشت و به کسی زنگ زد.
دلم داشت می ترکید. حسین خوابش برد. بردمش توی رختخوابش تا بخوابه.
وقتی برگشتم، تماسش را قطع کرده بود.
پرسشگرانه نگاهش کردم.
سرش را تکان داد وگفت:
_چیزی نیست. حالا بهت می گم.
می دونستم که اگر لازم باشه حتما خودش بهم می گه. زینب را بغل کردم و بردمش آشپزخانه تا یه چیزی براش درست کنم بخوره. طفلک خیلی ترسیده بود.
نیم ساعتِ بعد، گوشی قادر زنگ خورد.
دلم هری ریخت.
منتظر هر خبر بدی بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون