eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب بغلِ پدر بزرگش، خواب بود. وحسین بغلِ لیلا بیتابی می کرد. ویلچرِ قادر را نزدیکشون بردم و ایستادم. سلام و احوالپرسی کردم. حال عجیبی داشتم. یک بغض که نمی خواستم بترکه. یک واقعیت که نمی خواستم بپذیرم. لیلا بغلم کرد و دیده بوسی کرد. ازم جدا شد. اشک چشمهاش را پاک کرد. تا خواست حرفی بزنه، قادر بهش اشاره کرد که چیزی نگه. با تعجب بهش نگاه کردم. "گریه اش حتما از سر دلتنگی بود!؟" به پدرشوهرم دست دادم. به گرمی حالم را پرسید. حسین را از لیلا گرفتم. زیر نورِ جراغی، کمی با فاصله روی نیمکتی نشستم و مشغول شیر دادنش شدم. ولی فکرم پیشِ بابا بود. چقدر راحت خوابیده بود. "حتما بیدار می شه و حالش خوبِ خوب میشه." قادر هم با پدر و مادرش مشغول صحبت بود که مامان و فاطمه گریه کنان آمدند. کنارم روی نیمکت نشستند. کمی بعد محمد آمد و با قادر صحبت کرد. بعد هم به طرف ما آمد و گفت: _بهتر بریم خانه. صبح دوباره برمی گردیم. گفتم: _نه. من همین جا می مونم. مامان دستش را روی دستم گذاشت و گفت: _گندم جان موندنِ ما اینجا فایده ای نداره. _نه... نه... شما برید من می مونم. بابا را تنها نمی ذارم. اگر بیداربشه و ما نباشیم؟ گریه مامان شدت گرفت. قادر نزدیکم شد و گفت: _نگران نباش گندم جان. شما برید. من می مونم. هم خودت هم بچه ها خسته اید. اینجا کاری از دستت نمیاد. من کنارش می مونم. مواظبش هستم. بهت قول می دم. _آخه با این وضعیتت چطوری؟ محمد نگذاشت جمله ام تمام بشه و گفت: _نه قادر جان شما هم برو من هستم. بالاخره راضی ام کردند که بابا را تنها بگذارم و حتی اجازه ندادند دوباره برگردم و ببینمشِ. وقتی رسیدیم روستا نیمه شب بود وهمه جا ساکت. ولی گلین خانم و مش حیدر جلوی در نشسته بودند. البته با چندتا از همسایه ها. با دیدنِ ما پاشدند و به استقبال آمدند. گلین خانم دانه دانه مارا بغل می کرد و می بوسید و اشک می ریخت. مامان و فاطمه گریه می کردند.😭 ولی من چشمه اشکم خشکیده بود. تازه از گریه کردنِ آنها هم ناراحت بودم. "چرا گریه می کردند؟. بابا برمی گرده" وارد خانه که شدیم، همه جا سوت و کور بود. حیاط خانه را غم گرفته بود. انگارِ گردِ مرگ همه جا پاشیدند. حس خفگی بهم دست داد. دلم نمی خواست وارد اتاق ها بشم. خانه ای که بابا نباشه. کاش اصلا نباشه.😩 بغض داشتم ولی نمی شکست. اشک داشتم ولی نمی بارید. "نه نباید گریه کنم. حتما بابا برمی گرده." https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون