#گندمزار_طلائی
#قسمت_422
تا صبح نشستم و درو دیوار را نگاه کردم.
مرتب به اتاق بابا سر می زدم.
رختخوابش را مرتب می کردم.
گلین خانم و لیلا و همسایه ها دور مادر و فاطمه جمع شده بودند.
قادر هم به خانه خودشان رفت.
گیج و منگ بودمِ خبر از بچه ها نداشتم.
لیلا زینب را برد خانه و کنارِ قادر خواباند.
حسین راهم در اتاق پائین خواباند.
فقط هر وقت شیر می خواست می آوردش، شیرش را که می خورد، دوباره می برد و می خواباندش.تمام خاطراتِ بابا را از اول تا آخر مرور می کردم.
روزی که از اسارت برگشت، قشنگ ترین روزِ زندگیم بود.
قربان صدقه، رفتنهاش، خنده هاش، حتی بازیهایی که باهم می کردیم.
دختر بزرگی بودم ولی همراه سمانه و هانیه با بابا دنبال بازی می کردیم.
چقدر پر انرژی و شاد بود.
یعنی آن موقع هم از ناراحتی ریه عذاب می کشید و به روی خودش نمی آورد؟.
چرا ما نفهمیدیم؟
دارو هاش را دیده بودم. ولی باورم نمی شد که بیماریش اینقدر جدی باشه.😢
قطره اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.
نه من گریه نمی کنم. چرا گریه کنم؟
حتما بابا برمی گرده.
خیلی زود. نباید بره. من بهش احتیاج دارم. تازه می خوام برگردم کنارش. برای همیشه.
از دیدنِ گریه های مامان و فاطمه، عصبی شدم. نباید گریه کنند.
ولی نمی تونستم چیزی بگم.
رفتم توی حیاط. کنار حوض نشستم.
دستم را داخلِ آب حوض بردم.
یادِ روزهای گرم تابستان افتادم که با بابا آب بازی می کردم.
چقدر لذت بخش بود. بابا همیشه جوان و شاد.
پس نمی تونه بره. هنوزهم جوان و شاده.
بابا برمی گرده.👌😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون