eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم روی تخت و دراز کشیدم خیره شدم به آسمان پر ستاره. و مرور خاطرات. باز هم گندمزار بود و بابا و من. دختر بچه شده بودم. به همان سالهایی برگشته بودم که بابا نبود. ولی الان بود. توی گندمزار باهم دنبال بازی می کردیم. فریاد می زدم می خندیدم و باهم خوش بودیم. با صدای بسته شدنِ درِ حیاط از خواب پریدم. هاج و واج به اطراف نگاه کردم. تازه یادم افتاد که اینجا جه کار می کنم. هوا داشت روشن می شد. از آبِ حوض وضو گرفتم و رفتم نماز بخوانم. همسایه ها هنوز خانه مان بودند و داشتند وسایل پذیرایی و صبحانه آماده می کردند. به اتاق بابا رفتم و نمازم را خواندم. نگاهی به رختخوابش انداختم. دوباره مرتبش کردم و همان جا دراز کشیدم. با تمامِ وجودم عطر بابا را نفس کشیدم. انقدر عمیق که تمامِ وجودم پر شد از عطرِ وجودش. چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و سرم را روی پاش می گذاشتم و موهای طلائی ام را نوازش می کرد. چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش. "گندم طلائی من "😊 یادش هم برام لذت بخش بود. صدای مامان را شنیدم: _گندم جان پاشو مادر، الان بابا را میارن. از جا پریدم. به ساعت نگاه کردم. نزدیک ظهر بود. 😳 از جا پریدم: _حسین.. _نگران نباش. حالش خوبه. صبحانه اش راهم گلین خانم داده. از اتاق بیرون رفتم. هنوز همسایه ها بودند. گلین خانم حسین را بغل گرفته بود. داشت براش لالایی می خواند و حسین سفت به بغلش چسبیده بود. به من اشاره کرد که کاری باهاش نداشته باشم تا بخوابه. لبخند زدم و سرم را تکان دادم. از دیدنِ لباس مشکی تنِ مامان و آبجی ناراحت شدم. از دیشب از قادر و زینب خبر نداشتم. چادرم را سر کردم و رفتم. در حیاط گلین خانم باز بود. صدای قادر و زینب می آمد. در زدم و وارد شدم. زینب به سمتم دوید و قادر با لبخند، نگاهم کرد.😊 نشستم زینب را بغل کردم و بوسیدم. رفتم کنارقادر. سلام دادم و توی ایوان نشستم. نگاهی به لباس هام انداخت و گفت: _گندم جان خوبی؟ _آره خوبم. _تونستی بخوابی؟ _بله خوابم برده بود. _خدا را شکر خوب هم خوابیدی😊 نگاهی متعجب بهش کردم که خندید و گفت: _آخه از صبح دارم سراغت را می گیرم. مامانم می گه خوابی😊 یادِ اتاق بابا افتادم. سرم را پایین انداختم.😔 _چی شد؟ ناراحتت کردم؟ _قادرجان. بابام😔 _صبور باش عزیزم. یه دفعه یادِ حرفِ مامان افتادم و گفتم: _مامان گفت الان میارنش. من برم. همان موقع تلفنش زنگ خورد. _بله.. _درسته... _چشم حتما... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون