#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_48
ذهنش از این افکار، آشفته شد. دست هایش را که مشت شده بود باز کرد؛ باز هم خیس بود. این چه وضعی بود؟ تا کمی دچار استرس و آشفتگی می شد، سرش سنگین شده و در دستانش عرقی سرد می نشست.
تا کِی این دل آشوبی و سردرگمی، همرامش بود؟ چگونه و از کجا باید آرامش را می یافت؟
کلافه و سردرگم، دست نم دارش را لابلای موهایش فرو کرد و آنها را عقب کشید. آه سردی از نهادش بلند شد. همان موقع، دست گرم و پرانرژیِ مادربرزگ، گرما بخش وجودش شد، به او نگاه کرد و پرسید چرا ساکتی؟ اینجا نیستی مادر.
سرش را بلند کرد. همه نگاه ها به سمت او بود.
دستش را روی دستِ مادر بزرگ گذاشت.
نگاهی به چشمانِ مهربانش کرد و با لبخند جواب داد: "همین جام کنارِ شما."
چشمش به نگاهِ مضطرب زهرا افتاد. مانندِ طبیبی که نگران حالِ بیمارش باشد، به امید می نگریست.
با دیدنِ نگرانی زهرا، ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست.
از خود پرسید، یعنی او برایم نگران است!؟ آیا این نگرانی به معنیِ خاطر خواهی نیست!؟
زهرا که متوجه حالت نگاه امید شد، سر به زیر انداخت و گونه هایش، مانند انارِ نوبرانه سرخ شد.
امید سرش را به سمت باغچه چرخاند و یواشکی لبخند کش داری زد. همین نگاه و شرم و حیا،کافی بود که او را از آن همه آشفتگی نجات دهد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_48
فرشته با تعجب به حرفهای مریم خانم (مادر علی) فکر میکرد.
که فاطمه با لبخند گفت:
_آخ جون فدات بشم فرشته.
_چرا؟
_اخه من دارم عمه میشم خیلی ذوق کردم.
_یعنی چی؟ کی گفته؟
_خانم دکتر مریم ، مامان بنده، تشخیص دادند .
_نه خیلی زوده.
_اتفاقا خیلی هم به موقع است داشت حوصلهمون سر میرفت .
آخ خدا شکرت.
مریم خانم با لیوان آبِ قند آمد و آن را به فرشته داد و با لبخند گفت:
_دخترم بخور نوشِ جونت از این به بعد باید بیشتر مواظبِ خودت باشی .
ما هم ازت مراقبت میکنیم. اصلا نگران نباش.
فرشته از شرم سرش را پائین انداخت و لیوان را گرفت .
واقعا برایش سخت بود باورِ مادر شدن.
_خب من میرم پائین برات یه غذای مقوی درست کنم کاری داشتی به فاطمه بگو .
_ممنونم.
_خب زن داداشِ گلم چی دلت میخواد برات بیارم.
_اذیت نکن فاطمه ،حالم خوب نیست.
_بله دیگه خودت هم نخوای بخوری به خاطرِ برادر زادهام باید بخوری .
البته به نفعِ خودت هم هست .
وای حالا چطوری به داداشم بگم که خدای نکرده ذوق مرگ نشه.
آخه میدونی فرشته، علی خیلی بچه دوست داره، خیلی .حالا چقدر ذوق میکنه.
_اِی بابا هنوز که چیزی معلوم نیست.
_بله دیگه به قول معروف
رنگِ رخساره خبر میدهد از سرِ درون
وای خدا چقدر خوشحالم .
عصر که همسرِ مهربانش به خانه برگشت فرشته مانده بود که چه بگوید .
به استقبالش به جلوی در آمد سلام کرد .
علی جوابِ سلامش را داد ولی با دیدنِ صورتِ رنگ پریده فرشته تعجب کرد. گفت:
_فرشته جان خوبی؟
چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
فرشته دستی به صورتش کشید و گفت:
_چه طوری؟چی شدم مگه؟
_وای تو رو خدا فرشته اتفاقی افتاده؟ حالت بده؟ بریم دکتر؟
_نه چیزی نیست فکر کنم یه کم فشارم پائینه .
_آخه چرا؟ مگه چیزی نخوردی ؟
بیا بشین برات شربت درست کنم .
_ممنونم همه چی خوردم .
مامان و فاطمه از صبح کلی بهم رسیدگی کردند .
_وای یعنی از صبح این طوری شدی نرفتی دکتر!بذار مامانو صدا کنم ببینم چی میگه ؟ چرا تو رو دکتر نبرده ؟
و سریع از پله ها پائین رفت .
چند دقیقه نگذشته بود که با لبخند برگشت بالا .
_فرشته چی میگه مامان؟
درسته که من دارم بابا میشم؟
فرشته ممنونم ازت .وای خدایا شکرت.
فرشته به خدا گاهی به این همه خوشبختی شک میکنم .تو یه فرشته واقعی هستی که خدا برای خوشبختی من فرستاده .نمیدونم چطوری خدارو شکر کنم .دیگه حق نداری توی خونه کاری انجام بدی .همه کارها رو خودم میکنم. فقط استراحت کن و مراقبِ خودت باش.دلم نمیخواد اصلا توی این مدت اذیت بشی خودم در خدمتم .
بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان شربت برگشت .
_خب تا تو این شربت رو بخوری؛ منم برم برات یه خرده خرید کنم . باید تقویت بشی.
نبینم از جات تکون بخوریا الان میام.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_48
برای اولین بار، فرشته صدای خندهی فرهاد رو شنید که از ته دل میخنده.
_چی شد؟ حرفِ بدی زدم؟!
_نه ببخشید. آخه میدونید بعد سالها من تازه چشمای شما و لبخندتون رو دیدم. توی این سالها همیشه نگاهتون رو ازم دریغ میکردید.
خدا رو شکر.
_توقع نداشتید که به یک نامحرم زُل بزنم و بخندم؟!
_نه نه، من عاشقِ همین پاکیتون شدم. راستی شما به معجزهی عشق، عقیده دارید؟
_نمیدونم...
_ولی من عقیده دارم. یعنی اگر که قبلا عقیده نداشتم، الان باورم شد. عشق اگر پاک باشه، معجزه میکنه. عشقِ پاکِ شما، واقعا معجزه کرد و من رو به زندگی برگردوند. من واقعا رفته بودم به دنیای دیگه.
ممنونم که بهم کمک کردید.
قول میدم تا جان دارم، هرچه که از دستم بیاد برای خوشحالی و خوشبختیتون انجام بدم.
باور کنید خودم رو لایقِ این همه خوبی شما نمیبینم. هنوز باورم نمیشه که شما رو کنار خودم دارم...
فرشته خانم، شما به معنای تمامِ یک فرشته هستید. فرشتهای که شاید اصلا نظیر و مانند روی زمین نداره. حتی بعید میدونم توی آسمان هم مانندی داشته باشید.
وای که چقدر دلم میخواست این حرفا رو بهتون بگم. ولی نمیشد.
خدا رو شکر که بعد از سالها به آرزوم رسیدم.
دیگه لحظهای بدونِ شما نمیخوام زندگی کنم.
باید همیشه کنارم باشید. همیشه...
قول بده هیچوقت تنهام نذاری. دیگه نمیخوام اون سالهای تلخ ِ دوری برام تکرار بشه.
میدونی این انگشتر را کِی براتون خریدم؟
فرشته نگاهی به انگشتر انداخت.
_حتما چند روز قبل از تصادف.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_نه، خیلی قبلتر. وقتی بعد از تمام شدنِ سربازیم برای کار رفتم تهران و با اولین حقوقی که گرفتم.
با چه ذوق و شوقی رفتم و خریدمش.
ولی وقتی برگشتم دیر شده بود. توی تمامِ این سالها نگهش داشتم. همیشه و همه جا همراهم بود تا بالاخره به دستتون رسید.
خدا رو شکر. خیلی خوشحالم. خیلی...
_ممنونم خیلی قشنگه. منم خیلی منتظرتون بودم. دلم شکست وقتی نیومدید. پیشِ خودم گفتم اگر فرهاد من رو دوست داشت، حتما تا حالا شنیده بود برام خواستگار اومده و پا پیش میگذاشت.
پس حتما گرفتارِ یک عشقِ یک طرفه شدم.
الآن که دیگه محرم شدیم. میخوام بگم منم خیلی خوشحالم.
امیدوارم بتونم همسرِ خوبی باشم و به تلافی سالهای سختی که پشتِ سر گذاشتید، سالهای خوبی رو کنارِ هم سپری کنیم.
_حتما همین طوره.
برگهای درختان دیگر سبزی و طراوتشان را از دست داده بودند. یکی یکی زرد و سرخ شده و از شاخه جدا میشدند و زمین را پر از رنگهای زیبا میکردند.
صدای خِشخِش برگها آهنگ زندگی جدیدی سر میداد و برای فرهاد و فرشته، نویدِ پیوند ِ عاشقانهای را آواز میکرد.
روزهایی که بعد از سالها عشقِ پنهان و
بازیهای زمانه و تقدیراتِ الهی، بالاخره به بهار میرسید و جوانه میزد و شکوفا میشد.
فرهاد چشم به راه، در حیاطِ بیمارستان،
روی ویلچر نشسته بود.
برادرش هم مشغولِ آماده سازی ماشینش بود تا فرهاد رو به تهران ببره.
ولی قبل از اون، قرارِ رفتن ِ به محضر برای عقد دائم رو گذاشته بودن.
بیقرار و مضطرب، چشم به در دوخته بود. هنوز باور نداشت که زندگی روی خوشش رو به اونها نشان داده. فرهاد که روزی تا ورطهی خودکشی هم رفته بود، الآن، امیدوارترین و عاشقترین مرد جهان بود.
لحظات براش به کندی میگذشت و هر لحظه بیتابتر میشد.
کاش این لحظات هر چه زودتر بگذرن.
کاش این بیقراری به پایان برسه و کنارِ همسرش، بالاخره به آرامش دست پیدا کنه.
آرامشی که سالهاست نداشته و فقط صبوری کرده.
ولی الآن لحظه گرفتنِ پاداش صبرشه و لحظهی گرفتنِ پاداشِ عشقی پاک.
(وخداوند صابران را دوست دارد)
مرتب زیرِ لب ذکر میگفت و دعا میکرد که همه چیز به خوبی بگذره.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490