#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_51
هنوز چند پله ای بالا نرفته بود که از شنیدن صدای پدر که گفت، کارش دارد، در جا خشکش زد.
با حرص دستانش را مشت کرد و به سمتِ پدرش برگشت.
لبخند تحقیر آمیز پدر، حالش را بدتر کرد جوری که از شدت خشم، دندان هایش را به هم فشرد.
منتظر شنیدن بود که پدر پای راه پله ایستاد و از او خواست تا فردا صبح زود با لباسی مناسب به شرکت بیاید. انگار آب یخ روی سر امید ریخته باشند؛ و بدتر از همه اینکه گفت تا عصر با او کار دارد.
مشتش را سفت تر فشرد و با تمام توان عصبانیت خود را مخفی کرد و گفت: "ببخشید؛ ولی من فردا کلی کار دارم. پروژه م عقبه"
صدای پدرش بالا رفت و گفت: "این بچه بازیارو بذار کنار. کار شرکت واجب تره. صبح منتظرتم؛ باهم می ریم."
این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
از این بدتر نمی شد، با او و کنار او از صبح تا عصر!
چشمش به نگاه مضطرب مادر افتاد. از این که نمی توانست آرامش خودش و مادرش را فراهم کند؛ به خودش لعنت فرستاد.
با اشاره به متدرش فهماند که خودش را ناراحت نکند و آرام برگشت و به سمت اتاقش راه افتاد.
صدای آهسته قدم های مادر را از پشتِ سرش شنید.
با خودش گفت، این زنِ بی گناه تا کِی باید این وضعیت را تحمل کند؟
به اتاق رفت و در را پشت سرش بست. بدنِ خسته و بی حسش را روی تخت انداخت.
دست راستش را روی چشم هایش گذاشت. دلش می خواست حداقل یک شب راحت بخوابد.
کاش می توانست یک شب راحت بخوابد.
"بیقرارم بیقرارم بیقرار.
بی کس و بی همدم و بی اعتبار."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_51
روزهای سردِ زمستان هم یکی پس از دیگری می گذشت وبهاری نو در راه بود .
حال وهوای بهاری در این شهر کویری
خود نمایی می کرد.
وهمه در حالِ اماده شدن برای بهاری نو وزندگی نو ..
وفرشته همچنان در انتظار طفلی بود
که هنوز نیامده ،خانه کوچکشان بهشتی شده بود ،پر از حوشبختی .
همه چیز خوب بود تا آن روز
که علی به خانه آمد ،ومثل همیشه شادی وعشق را با خودبه ارمغان آورد؛ برای همسرمهربانش.
ولی این بار فرشته در نگاه ورفتار همسرش غمی را مشاهده می کرد.
ولی چیزی نپرسید تا علی خودش بگوید:
بعد از شام؛با چای تازه دم آمد وکنار همسرش نشست.
_علی جان خوبی؟
_اره خوبم چطور مگه ؟
_ولی امشب یه جوره دیگه ای !چیزی شده؟
_نه فرشته جان چیزی نیست .
_ولی دوست دارم به هرچی فکر می کنی بهم بگی.
_باشه می گم ولی چیز مهمی نیست. باورکن .یعنی شاید اصلا نشه.
_چی ؟
_ببین فرشته قول بده ناراحت نشی .
_باشه قول می دم بگو؛
_راستش توی بسیجِ محلِ کارم ؛
گفتند: احتمال داره مارا به جبهه بفرستند.
_چی ...چرا؟!
_هنوز معلوم نیست که فعلا یه چیزی گفتند .من قبلاهم جبهه بودم نگرانی نداره که.
_ولی من واین بچه بدونِ تو چه کار کنیم؟
_اِی وای هنوز که چیزی نشده .
ولی فرشته نمی توانست با فکرِ دوریِ همسرِ مهربانش ارام بگیرد.
وبعد از ازدواجشان این اولین باری بود که غم به خانه کوچکشان امده بود.
وعلی هرچه می گفت؛ فرشته تهِ دلش نگران بود .
که چگونه می تواند دوریِ همسرِ مهربانش را تحمل کند .
وچنان عشق در دلش لانه کرده بود
ووجودش ازعشقِ همسر وفرزند ش مالامال شده بود که
لحظه ای هم نمی توانست بیندیشد به نبودنشان .
روزها می گذشت بهار هم آمد ولی این بهار با بهارهای دیگر برای فرشته متفاوت بود .با خود می اندیشید که
هر لحظه ممکن است علی را برای اعزام به جبهه بخواهند .
واز این فکر درد به جانش می افتاد . که برای خواهرش دردِ دل می کرد:
_فریبا حالا من چه کار کنم ؟
_اِی بابا فرشته جان؛چه حرفیه تو می زنی ؟از تو بعیده . مگه تو تنهایی این همه جوون توی جبهه .
خودت که می دونی .اونها خانواده ندارند؟تازه حامد اینقدر ناراحته می گه کاش می تونستم دوباره جبهه برم .
خیلی غصه می خوره یعنی اگه پاش رو از دست نداده بود مثلِ فرزاد اصلا نمی شد اینجا پیداش کرد.
_می دونم فریبا ؛ ولی من برام سخته
اگه علی نباشه چه کار کنم ؟
اصلا نمی تونم دوریش رو تحمل کنم.
_اِی فدایِ توخواهرِ گلم بشم.
خدارا شکر که این همه عاشقی .
پارسال یادته با زور شوهرت دادیم.
_عِه....فریبا!
_دروغ می گم مگه؟ به سفارشِ علی آقا ومامانش؛همه مون بسیج شده بودیم برای راضی کردنِ خانم .
_اِ...فریبا شوخی نکن حوصله ندارم.
_بابا خوش به حالِ علی آقا بااین خانمش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490