#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_52
شب به نیمه رسید اما باز خواب به چشمانش نمی آمد. آشفته حال از جا بلند شد و به طرفِ پنجره رفت.
حتی هوای دلچسب بهاری هم نتوانست دلش را آرام کند. هوسِ قدم زدن در باغ به سرش افتاد.
در اتاق را باز کرد و با نوک پا از پله ها پایین رفت. در ورودی را گشود و از ساختمان خارج شد.
ماه کامل بود و نورش حیاط را کاملا روشن و مهتابی کرده بود. پاهای برهنه اش را روی چمن ها گذاشت و آرام آرام به سمت بوته های گل سرخ رفت.
خم شد و صورتش را داخل بزرگ ترین گل فرو برد و تا می توانست بود کشید. هیچ چیزی برای او به اندازه عطر گل رز، خوشایند و خاطره انگیز نبود.
صدای خنده های کودکی زهرا در ذهنش پیچید و چهره معصوم و سر به زیرش بر ذهن او نقش بست. همان جا نشست تا کنار این عطر دل انگیز، در رویای زهرا غرق شود. صدای جیرجیرک ها حال و حسش را شوری دیگر می بخشید.
چشمش به گل های پر پر شده افتاد و دوباره یاد فردا و اتفاقاتش. آه سردی کشید و به فکر فرو رفت. احمدآقا با آنها خیلی اختلاف عقیده داشت. هرچند مرد خوشرو و بگو و بخندی بود؛ اما اصلا اعتقاداتش را نمی پسندید. نکند زهرا هم مثل او باشد!
البته نه، زهرا را می تواند مجاب کند. یعنی زهرا پدرش را به خاطر او رها می کرد؟
ناامیدی و یأس به سراغش آمد.
هیچ چیز این دنیا برایش زیبا نبود.
غیر از عشقی که در دل داشت.
اما بقیه دنیا چی؟ هیچی!
پوچِ پوچ......
"نمی خواهم دگر بودن به دنیا را
نمی خواهم دگر این شب یلدا را"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_52
ایام نوروز بدونِ حضورِ فرزاد برگزار شد.
جایِ خالی اش در مهمانی ها کاملا مشخص بود.
ودلتنگی مامان این طور وقتها بیشتر می شد.
_مامان جان چرا ناراحتی ؟فدات شم،
_چیزی نیست عزیزم .یه کم دلم گرفته....
این فرزاد اصلا نمی خواد از جبهه دل بکنه .این دفعه دیگه باید دستش و بند کنم .شاید این طوری دیگه پیشمون بمونه .
_غصه نخور مامان جان همه چیز درست می شه.ان شاءالله جنگ هم تموم می شه فرزاد هم برمی گرده براش توی همین خونه یه عروسی ای بگیریم که نگو.
_قربونِ تو دخترِ گلم بشم .
فرشته جان چرا این قدر تومهربونی عزیزم .اِِن شاءالله مادر می شی حالِ من رو درک می کنی.یه مادر وقتی بچه اش ازش دوره حتی اگه توی بهشت هم باشه؛بازهم نگرانشه.منم فرزاد روبه خدا سپردم .ولی ته دلم همیشه براش نگرانم.
کاش این جنگ هرچه زودتر تموم بشه .
بالاخره همه این رزمنده همه خانواده دارند.همه مثلِ من نگرانِ فرزندانشون هستتند.الان هم که دوهفته ای می شه خبری ازش نداریم .بهش سپرده بودم زود زود نامه بده .
_مامان تورو خدا این قدر نگران نباش.
ولی خودش نگران بود .
هم نگرانِ فرزاد وهم نگرانِ رفتنِ علی.
هفته ای دیگر گذشت .
واز فرزاد خبری نشد .
دلنگرانی مامان بیشتر وبیشتر می شد .
حالا دیگر دلشوره ای به جانش افتاده بود .روزها به مسجد وبسیج می رفت .
با مادرهای دیگر دردِ دل می کرد وچشم به راهِ یک نامه ای و خبری .
یک ماه بی خبری از فرزاد هوش وحواس برای مادر نگذاشته بودکه بالاخره یکی از همرزم های فرزاد که هم محلی هم بود .
با پایی در گچ به خانه برگشت .
ومادر با شنیدن خبر ِ آمدنِ او سریع خود را به خانه اشان رساند .
_حسن جان تورو خدا از فرزاد خبر داری...؟بگو.
_نگران نباشید حاج خانم .
_تو رو خدا بگو پسرم چی شده؟
_حاج خانم عملیات شد .
من وفرزاد باهم بودیم .
توی اون شلوغی دیگه ندیدمش .
وقتی پام تیر خورد وافتادم یه لحظه دیدم فرزاد داره می ره جلو حالش خوب بود .ولی عملیات که تموم شد مارو برگردوندند عقب .
دیگه ندیدمش یه هفته ای هم که توی بیمارستان بودم.ولی فرزاد سالم بود. دیدمش.
_اِی وای پس الان کجاست؟دیگه کی باشما بود ؟
_بچه ها خیلی بودند .بهتره برید بنیاد اونها حتما خبر دارند.
_رفتم خبری نداشتند.
_بازهم برید ان شاءالله که سالم باشه .
ولی منم توی بیمارستان خواستم که به خانواده ام خبر ندهند .شاید فرزاد هم خدای ناکرده توی بیمارستان باشه.
_اِی وای خدایا خودت به خیر بگذرون.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490