#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_53
زانوانش را بغل کرد و سرش را رویشان گذاشت.
چشمانش را بست و به تیرگی بخت و سرنوشتش اندیشید.
صدای مهربان وخسته ای اورا به خود آورد.
نادر، مهربانانه نگاهش کرد و گفت:"آقا چرا اینجا خوابیدید؟"
نگاهی به اطرافش انداخت و با تعجب گفت:"من اینجا چه کار می کنم؟"
بلند شد و لباسش را تکان داد.
رو به نادر کرد و گفت:"خودت این موقع شب اینجا چه کار می کنی؟"
نادر سرش را پایین انداخت و گفت:"راستش آقا برای نماز شب پا شدم. چیزی به اذان صبح نمونده. از پنجره نگاه کردم، دیدم چیزی کنارِ باغچه است.
اومدم که دیدم شمایید. ببخشید قصدِ جسارت نداشتم."
امید به یاد چند شب پیش افتاد که نیمه شب چراغِ اتاقِ نادر روشن بود.
پوزخندی زد و گفت:"یعنی تو این قدر بی کاری که نصفه شب، پا می شی نماز بخونی؟ واقعا که؟ چی باید گفت به شماها؟"
بعد هم با سرعت به سمت ساختمان برگشت.
نادر نگاهی به آسمان انداخت و آرام گفت:"خدایا کمکش کن."
صبح با صدای پدرش از خواب پرید.
از پشتِ درصدایش کرد وگفت:" زود باش بلند شو. لنگه ظهره . هزار تا کار داریم. تا من برسم شرکت اومدی ها."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_53
روزها گذشت وکسی از فرزاد خبری نداشت .
همه حینِ عملیات دیده بودندش ولی بعد چی شده کسی نمی دونست.
بابا وعلی وحامد بسیج شده بودند .همه جا می رفتند.
حتی بابا تا مناطقِ جنگی رفت.
دیگه راهی نبود .
یا اسیر شده
یا شهید (مفقود الاثر)....
وبالاخره قرعه به اسمِ علی هم افتاد .
وحالا باید خبرِ اعزامش رو به فرشته می گفت.
چطوری؟باید این خبر را به همسرِ باردارش بگه ؟
با نگرانی نگاهی به فرشته کرد وگفت:
_فرشته جان حالت بهتره؟
_ممنون بهترم .فقط کمرم درد می کنه .
نمی تونم زیاد وایسم یا زیاد بشینم.
_خب استراحت کن.خودت رو اذیت نکن.
_فرشته اگه من برم جبهه ناراحت می شی.؟
_چی می گی ؟علی می خوای بری؟!
_نگران نباش .من قبلا هم جبهه بودم طوری نمی شه.بهت قول می دم مواظبِ خودم باشم.
_دیگه نمی دونم چی بگم ؟توی این موقعیت .اون از حامد .اون از فرزاد .
این وضعیتِ من .حالا تو می خوای بری...
_فرشته قربونت برم گریه نکن .
این همه رزمنده توی جبهه است.
مگه اینا خانواده ندارند .منم مثلِ اونها .
تازه خودم هم خیلی دلم می خواد برم یه خدمتی بکنم .
سعی کن آرام باشی تحمل کنی . قول می دم از خودم بی خبر نگذارمت.
بالاخره علی هم رفت .
فرشته به خانه پدریِ آمد.
طاقت ماندن در خانه بدونِ علی را نداشت..
علی به قولش وفا کردو تند تند نامه می داد.
شب وروزِ مامان اشک و آه بود .
وفرشته با آن حالش باید همدم مامان هم می شد.
اگر بهار با شیرین زبانیهایش نبود؛
تحمل آن روزها برای همه سخت تر می شد.
کم کمک بهار هم بساطِ خودش را جمع کردو رفت.وجایش رابه تابستان ِ گرم وسوزان داد.فرشته روز به روز سنگین تر می شد.
فاطمه ومادرش مرتب به دیدنش می آمدندولی روزهای بدون علی برایش سخت بود.و خیلی دیر می گذشت.
فریبا بیشتر از قبل می آمد .
ومامان که دیگرحتی مثلِ قبل نمی توانست برای کمک کردن به مسجد هم برود.فقط کارش ذکر ودعا بود.
هربار که صدایِ زنگ در بلند می شد؛ سریع خودش را به حیاط می رساند .
ولی باندیدنِ فرزاد دوباره ناامید می شد وبرمی گشت.
روزها به سختی می گذشت.
هوایِ گرمِ کویری هم برکلافگیِ اشان می افزود .
مردادماه بود واوجِ گرما،
اندوه در دلِ همه ی اهلِ خانه آشیانه کرده بود.شاید لازم بودخبرِ خوشی ؛
مژده ای ؛ نویدی ؛ وعده ای ؛
از راه برسد .ودل همگان را شاد کند .
اما چه خبری ؟ میان این همه دغدغه می توانست همه را شاد کند؟
تا آن روز صبح ؛ که خبری از راه رسید .
همان که همگان بی صبرانه منتظرش بودند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490