#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_54
با حالی زار و خسته، از جایش برخاست.
امروزحتما روزِ کِسل کننده ای بود.
اتومبیلش را جلوی در شرکت پارک کرد. وارد ساختمان شد.
داخلِ آسانسور که شد، همزمان یکی از منشی های شرکت هم رسید.
با اجازه ای گفت و داخل شد.
امید رویش را برگرداند. از توی آینه، چشمش به دخترک افتاد. نا خداگاه خیره به او شد. بیشتر از نیمی از موهای رنگ شده اش بیرون بود. آرایشِ غلیظی داشت. پوزخندی زد و در دلش گفت:"دیگه قیافه واقعی اش پیدا نیست."
به یادِ زهرا افتاد. با آن حجاب و آن چهره ساده و بدون آرایش، چه جذابیتی دارد.
آهی کشید که در آسانسور باز شد و با عجله از آن خارج شد.
"هیچ دختری، هیچ جای دنیا، هرگز و هرگز، به زیبایی و خوبی زهرا نمی رسد."
دلش می خواست با او صحبت کند. تا همین اول روز، صدایش آرامش بخشِ جانش شود و پشت کند به تمامِ بدبختی ها و بی خیال دنیا شود.
ولی افسوس که نمی شد. زهرا حد و حدود ها را نگه می داشت. جز چند کلمه سلام واحوالپرسی چیزی نمی گفت. تازه به چه بهانه ای. "این همه حیا و معصومیت، چطور در وجود یک نفر گنجانده شده بود."
کلافه از افکارش، دستی میان موهایش کشید. در زد. کسی جواب نداد. منشی که به احترامش ایستاده بود، گفت:"جناب مهندس نیستند. یعنی تماس گرفتند گفتند کاری پیش اومده نمی تونن بیان شرکت."
امید با تعجب نگاهش کرد و گفت:"ولی خودشون به من گفتن که بیام."
منشی گفت:" شرمنده به من چیزی نگفتند."
با ناراحتی گوشی تلفنش را از جیبش بیرون آورد و شماره مادرش را گرفت:"سلام. من اومدم شرکت ولی پدر اینجا نیست. گویا قرار نیست که بیاد. چه کار کنم؟..... باشه منتظرم."
روی مبل راحتی نشست.چند لحظه بعد مادرش تماس گرفت:" بله مامان جان... بفرماییدِ.... اِه.... پس چرا به من گفت بیام.... باشه ممنون... چشم... فعلا ..."
لحظه ای مکث کرد"یعنی چه کاری پیش اومده از شرکت مهم تر؟ بعید بود پدرش شرکت را رها کند و جای دیگری برود. حتما کارِ مهمی بوده. ولی هر چه بود به نفع امید تمام شد.
از جا بلند شد و از شرکت بیرون زد.
با خوشحالی به طرفِ دفترِ استاد تهرانی راه افتاد.
با خودش گفت:"اشتباه فکر کردم، امروز حتما روزِ خوبی می شود."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_54
بالاخره ان همه انتظار تمام شد .
و در ان روزِ گرم تابستانی؛
صدای زنگ در خانه برایشان نویدی داشت.
زهرا خانم هراسان وخوشحال به درونِ خانه آمد؛وگفت:
_سلام سلام پاشید که دیگه غصه نخورید تموم شد. جنگ تموم شد.
_چی می گی زهرا خانم؟
_قطعنامه رو امضا کردند .جنگ تموم شد.دیگه رزمنده ها برمی گردند ..
علی آقا برمی گرده .فرزاد برمی گرده.
_خدا خیرت بده زهرا خانم .
خوش خبر باشی.یعنی فرزادم برمی گرده؟
_فرناز خانم دیگه گریه نکن .ان شاءالله برمی گرده .اگه اسیر شده باشه .
حتما برمی گرده .
_خدا از دهنت بشنوه .این همه بی خبری داغونم کرده.
_پاشید پاشید خوشحال باشید .
باید برای بازگشتِ رزمنده ها و اسیرها
جشن بگیریم .
توی این چند ماه این خبر بهترین خبری بودکه شنیدند .
وبعد از مدتها خنده به لبِ همه آمد .
وفرشته گفت:
_خدارا شکر من برم نمازِ شکر بخونم.
_فرشته مادر مواظبِ خودت باش.
آهسته بلند شو دوباره کمرت درد نگیره.
_نه مامان طوریم نیست .
فقط زودتر برم نماز شکر بخونم .
چه زیبا بود لحظه بازگشتِ عزیزانی که برای دفاع از سرزمینمان سالها جبهه را ترک نکرده بودند.
هر بار با زخمی در پیکرشان آمده بودند. و دوباره برگشته بودند و لحظهای برای خود راحتی نخواسته بودند تا دستِ دشمنِ متجاوز را کوتاه کنند .
جان برکف و عشق در سینه و سلاح در دست، به نمایش گذاشتند غیرتِ مردانه شان را.
و چه عزیزانی که دیگر بازنگشتند و چه عزیزانی که در طی این سالیان پیکرِ پاکِ بی جانشان بازگشت و عنوان پر افتخارِ شهادت گرفتند و چه عزیزانی که عضوی از بدنشان را در نبرد از دست دادند و مفتخرِ عنوانِ جانبازی شدند.
و چه عزیزانی که دلیرانه رزمیدند و در چنگالِ دشمن اسیر شدند .
طعمِ تلخِ اسارت چشیدند و اکنون غیور مردانی به خانه باز میگشتند که آرزوشان راندنِ دشمن از خاکِ میهن بود. که البته با جوانمردیشان اوجِ غیرتمندی را به نمایش گذاشتد و جهان را به حیرت واداشتند.
و شیر زنانی که در پشتِ جبهه همه جوره حمایت کردند از مردانشان و پا به پای آنان تا آخر ایستادند و کم از غیرتِ مردانه نداشتند.
مادران و همسرانی که عزیزشان را به میدان میفرستادند و خود بارِ مسئولیتِ خانه و خانواده را به دوش میکشیدند. شیر زنانی که در پایگاههای بسیج و مسجد با جان و دل تلاش میکردند و مردانشان را حمایت میکردند و این بود پاداشِ همدلی و ایستادگی و
(وعدهی خداوند حق است.)
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490