#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_55
روزِ پر کاری را کنارِ محسن داشت.
به قدری غرق در طرح های اولیه بودند که گذر زمان را حس نمی کردند.
فقط نماز خواندنِ محسن بود که فهماند، ظهر شده.
بعد از ظهر هم تا عصر مشغول بودند.
کار زیاد بود و حساس. ولی دو مهندس جوان، با ذوق و شوق ادامه می دادند.
عصر استاد تهرانی وارد اتاقشان شد.
چنانِ سرگرم کار بودند که متوجه نشدند.
استاد لبخندی زد و برایشان کف زد.
تازه متوجه حضورش شدند.
هر دو خندیدند و از استاد عذر خواهی کردند.استاد گفت:"عذر خواهی برای چی؟ من از دیدن این همه شور و انرژی به وجد میام."
بعد آهی کشید و گفت:"جوونی کجایی که یادت بخیر"
آن دو هم خندیدند.
استاد به میز جلویش اشاره کرد وگفت:"می بینم غذاتون را هم هنوز نخوردید؟"
محسن گفت:" استاد فرصت نداریم. همین طوری هم کلی از کار عقبیم. باید فکر آبروی شما هم باشیم."
بعد با صدای بلند خندید.
استاد گفت:"خب به هر حال، باید به فکر سلامتی خودتون هم باشیدِ یالا تعطیل کنید. اول غذا بخورید بعد هم به سلامت. برای امروز کافیه. نمی خوام اینجا بی هوش بشید. بی کار نیستم مثل آمبولانس بیمار جا به جا کنم."
هر سه با صدای بلند خندیدند.
امید از خندیدنِ خودش تعجب کرد. خیلی وقت بود که این طوری از ته دل نخندیده بود. البته توی دور همی هایش با دوستانش بگو و بخند داشتند. ولی نه این طوری از ته دل.
به اصرار استاد دست از کار کشیدند و غذا خوردند. غذایی که دیگر سرد شده بود.
بعد هم کار را تعطیل کردند و رفتند.
تمامِ طولِ مسیر تا خانه را به غیبت امروز پدرش از شرکت فکر کرد.
خیلی عجیب بود.
وقتی به خانه رسید هنوز پدر نیامده بود.
عجیب تر این که، مادرش هم حالِ خوشی نداشت.
مخصوصا سرِ میزِ شام. کاملا مشخص بود که میلی به خوردن ندارد.
هر چند دیر آمدن و نیامدن پدرش اصلا عجیب نبود، ولی دلش گواهی بد می داد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_55
بالاخره علی آمد و فرشته به خانهاش برگشت ولی از فرزاد خبری نشد و مادر چشم به راه بود.
روزهای تابستان رو به پایان بود که درد پیچید در جان و پیکرِ فرشته ولی دندان به هم میفرشد تا صدایش همسرِ مهربانش را از خواب بیدار نکند ولی دیگر درد امانش را برید و نالهاش بلند شد و علی هراسان از خواب پرید.
_ایوای فرشته ! چی شده؟
صبرکن مامانم رو صدا کنم.
و سراسیمه از پلهها پائین رفت و با مادرش برگشت.
آماده شدند و فرشته را به بیمارستان بردند و بالاخره چشمشان روشن شد به دیدنِ پسری زیبا.
_فرشته جان چشمت روشن بیا پسرمون رو ببین .
_وای چقدر شبیه باباشه.
_ولی خدا کنه اخلاقش مثلِ مامانش بشه. اگه اخلاقش به من بره بیچارهایم.
_شوخی نکن علی جان نمی تونم بخندم.
_شوخی نمیکنم جدی گفتم.
_خداکنه فقط مؤمن و با خدا باشه
_با داشتنِ مادری مثلِ تو مگه میشه مؤمن نباشه.فرشته ازت ممنونم .
تو از وقتی واردِ زندگیم شدی؛
برام خوشبختی آوردی.
بابتِ بودنت هرچی خدا را شکر کنم باز هم کمه.نمیدونم دعای پدرومادرم بود، نمیدونم چی شد که لایقِ این همه خوشبختی شدم؟
_علی جان تو رو خدا؛ فکر نمیکنی این خوشبختی دو طرفه است.منم همهاش خدا را شکر میکنم.خیلی خدا دوستم داره که تو رو روزیم کرده.
حالا هم که این گل پسر.
_راستی فرشته اسمش رو چی بذاریم؟
_معلومه دیگه حسین.
_آفرین خیلی دوست داشتم بگم ولی خواستم خودت انتخاب کنی .
زحمتش با تو است .
پس حقِ انتخاب اسمش رو هم داری.
_بیا بگیرش حالا تا این حسین آقا آبرومون رو نبرده شیرش بده.
روزها از پی هم میگذشت و هنوز از فرزاد خبری نبود.
فریبا و فرشته بیشتر پیشِ مادر بودند؛ تا کمتر غصه بخورد .
مامان هم با حسین و بهار سرگرم میشد ولی همیشه نگرانی را می شد در چهرهاش دید.
_فریبا برای مامان چه کار کنیم؟
خیلی غصه میخوره.
ما هم که جرأت نداریم اسمِ فرزاد رو بیاریم .خدا میدونه چقدر دلش تنگ شده.
_آره فرشته ، منم خیلی دلم براش تنگ شده.حامد می گه به دوستاش توی بنیاد سپرده؛ سخت پیگیرِ کارهای فرزاد هستند.فعلا به مامان چیزی نگو نمیخوام بیخودی امیدوار بشه. ولی می گه یه امیدی هست.لیست های جدیدی از اسراء داره از عراق میاد .
ان شاءالله اسمِ فرزاد هم توی لیست باشه.
_وای فریبا یعنی می شه فرزاد رو دوباره ببینیم؟
_چه حرفیه فرشته؟ان شاءالله که برمیگرده.
صدای باز شدنِ در آمد و مامان با بهار آمدند داخل.
_فرشته جان حسین هنوز خوابه؟
_بله مامان جان.
_زهرا خانم و زهره عصری میان دیدن حسین.
_خوبه؛ دلم برای زهره تنگ شده.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490