#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_56
باز هم نتوانست بخوابد. روی تخت جابه جا شد و گوشی اش را برداشت.
دل نگران و آشفته بود. چه چیز می توانست آرامش کند؟
صفحه گوشی را باز کرد.
از وقتی مشغول کار پروژه شده بود، کمتر از حال رفقا خبر داشت.
شاید صحبت با یکی از دوستانش حالش را بهتر می کرد.
فضای مجازی بود و گروه دوستانه.
تعداد زیاد پیام ها لبخند به لبش نشاند.
حتما میانِ این همه پیام، چیزی برای سرگرمی هم پیدا می شود.
پیام ها را زیرو رو کرد. ولی دریغ از خبر خوش.
پیام هایی که قبلا برایش خوشایند بود، دیگر هیچ ارزشی نداشت.
عیب از کجا بود، از خودش، از دوستانش،....
کلافه شد و گوشی را خاموش کرد.
چشمانش را بست و روی هم فشرد.
ولی یکباره پلک هایش باز شد.
اصلا امشب این پلک ها هم سرِ ناسازگاری گذاشته بودند.
کاش گوش به فرمانش بودند و برای همیشه بسته می شدند. برای همیشه.
از تخت و خوابیدن، بیزار بود.
هر چه غلت زد، فایده ای نکرد.
کنارِ پنجره رفت. هنوز از اتومبیل پدرخبری نبود.
کجا بود که از صبح تا به حالا از خانه و شرکت، بریده.
احساسِ تشنگی و خفگی کرد.
آهسته از پله ها پایین رفت.
سالن با نورِ کمی روشن بود.
مادرش را دید که روی کاناپه نشسته.
به سمتش رفت. با تعجب نگاهش کرد.
گوشی به دست و نشسته رو به روی تلویزیون خوابش برده بود.
نفسش را با حرص، بیرون داد.
"این زنِ چه گناهی کرده که مستحقِ این همه عذاب است؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_56
فرشته داشت حسین کوچولو را شیر میداد.
فریبا شام را آماده میکرد .
مامان بهار را برده بود حیاط و گلها را آب میداد.
صدای زنگ در بلند شد و همه منتظرِ زهره و زهرا خانم بودند ولی وقتی وارد شدند با تعجب دیدند که زهرا هم با آنهاست.
فرشته پاشد و سلام واحوالپرسی کردند.
زهره و زهرا را در آغوش گرفت وگفت:
_خیلی از دیدنتون خوشحالم .
_منم همین طور فرشته جون خیلی وقته ندیدمت.
زهره_آره دیگه منم هیچی.
_زهره جان اصلِ کار تویی که امروز باعث شدی من زهرا را ببینم .
ممنونم.
_خواهش میکنم گلم. ظهر که رفتیم مسجد زهرا رو دیدم. میدونستم از دیدنش خوشحال میشی.
زهرا خانم و مامان مشغولِ درد و دل شدند.
دخترها هم گوشهای یادِ قدیم ها کرده بودند زهرا پرسید:
_فرشته جان اسمِ گل پسرت رو نگفتی؟
_اسمش رو گذاشتیم حسین.
با شنیدنِ اسمِ حسین قطره اشکی از چشمِ زهرا چکید.
_زهرا جان ناراحت شدی؟
_نه گلم یادِ حسینم افتادم. چند سال گذشته ولی هنوز دلم براش تنگه و دلم میخواد برگرده.ببخشید ناراحتتون کردم
_نه زهرا جون چه حرفیه؟
خدا بهتون صبر بده.ما هم چشم به راهِ فرزادیم.
_اِن شاءالله به زودی برمیگرده .
_اِن شاءالله .
زهره_خب شما دو تا هم حوصلهمون رو سر بردید .شهید که تکلیفش معلومه .
فرزاد هم که ان شاءالله میاد .
بس کنید تو رو خدا .
الان داداشِ من نه شهید شده نه اسیر ؛
ولی هم شهیده هم اسیر.
_اِه چی میگی زهره؟
_باور کنید. از وقتی زن گرفته ؛
زیرِ بار توقعهای زنش شهید شده .
چند وقتی هم هست که توی خونه اسیر شده .والا ما هم چند ماهِ داداشمون رو ندیدیم.
_چی میگی تو؟
_باز شماها تکلیفتون معلومه.
ولی ما چی نمیدونیم تحریمِ بعدی زن داداشمون چیه.
_زهره خدا نکشتت.
_پسرا تا مجرند خوبند.یه محبتی، یه احوال پرسی، چیزی ولی همچین که زن میگیرند واویلا.حالا فرشته باور کن داداشت دستِ عراقیها اسیر باشه کمتر دلتون میسوزه تا اینکه توی دستِ زنش اسیر باشه.
فریبا با سینی چای آمد و کنارشان نشست. بهارهم روی پایش نشست و فریبا شروع کرد به نوازش کردنِ موهای بهار.
زهرا_خدا براتون حفظش کنه چه دخترِ خوشگلی دارید.
فریبا_ان شالله روزی خودت زهرا جون .
زهرا_ممنون ولی دل و دماغ این حرفها رو ندارم .هرچی هم خواستگار میاد؛ ندیده رد میکنم .رفتنِ حسین برامون حوصله این حرفها رو نذاشته.
فریبا_فدات شم اونا که جاشون خوبه خوش به سعادتشون .
زهره_خب بسه دیگه باز جو رو شهدایی کردند.بریم سرِ اصلِ مطلب .
فرشته_زهره اصلِ مطلب چیه؟
زهره_بحثِ شیرینِ غیبت.
فرشته_نه تو رو خدا بیخیال.
زهره_نه بابا یه خبر داغ دارم .اصلا نمیتونم نگم؛ وگرنه امشب خوابم نمیبره.
فرشته_باشه بگو ببینیم چی شده؟
زهره_بچهها فرهاد رو که یادتونه؟
زهرا_کدوم فرهاد؟
زهره_فرهاد پسرِ آقای سلامی دیگه .
یادتون چند وقت پیش عروسیاش بود .
فریبا_خب مگه چی شده؟
زهره_هیچی دیگه. مثلِ این که با زنش اختلاف دارند. حسابی زدند به تیپ و تاپ هم .حالا میخوان از هم جدا بشن
مامانش هم خیلی ناراحته کلی واسه مامانم درد و دل کرده .
فریبا _اِه زهره ولش کن حالا به ما چه ربطی داره.
زهرا_آره بابا حرفِ خودمون رو بزنیم ولی فرشته دوباره به فکر فرو رفت .
باز اسمِ فرهاد اونو به گذشته برد.
"چرا این طوری شده؟
یعنی اگه من هم با فرهاد ازدواج می کردم الان کارم به طلاق میکشید.
یعنی بدبخت میشدم.
من که الان خیلی خوشبختم؛ ولی چرا اون خواب، اون استخاره؟!!
حالا این وضعیت....
خدایا! از حکمتت سر درنمیارم
خودت راهنماییام کن"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490