#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_59
وقتی رسید بر عکسِ هر روز، محسن را در اتاق ندید.
با تعجب اطراف را نگریست.
از محسن بعید بود که دیر کند.
حتما اتفاقی افتاده. پشتِ میزِ کار رفت.
دستش به کار نمی رفت. گوشی را برداشت و شماره محسن را گرفت.
بعد از چند بوق، صدای محسن را شنید.
مثلِ همیشه، پر انرژی و شاد.
"جانم امید جان. شرمنده تا نیم ساعت دیگه می رسم."
امید گفت:" منتظرم."
گوشی را روی میز گذاشت. دوباره ذهنش به سمت رفتارِ مادرش رفت.
اصلا از رفتارش سر در نمی آورد.
چرا اجازه نداد که به خانه خاله زری برود؟ چرا اول صبح به خانه آن ها رفت؟
خیلی عجیب و غریب بود.
صدای محسن اورا از افکارش بیرون کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد. به لبخندِ نقش بسته روی لبهای محسن، نگریست.
صدای محسن به قهقه بلند شد و گفت:"کجایی مهندس؟"
امید همچنان متعحب بود. از روی صندلی بلند شدو به سمت روشویی رفت.
آبی به صورتش زد و نگاهی به چهره عبوس خودش در آینه انداخت.
چند بار به شدت پلک زد.
سرش را تکان داد و با دستش موهای آشفته اش را مرتب کرد. اصلا گذر زمان را حس نکرده بود.
نفس عمیقی کشید به سمتِ میزِ کار برگشت.
حتما باید امروز سر از کار مادرش در بیاورد.
محسن مشغول شده بود. رو به امید کرد و گفت:"شرمنده دیر کردم. امروز باز مامانم حالش خوب نبود. بیمارستان بودم."
امید با نگرانی گفت:" خب پیشش می موندی"
محسن لبخند زد وگفت:"خدارا شکر خواهرم اومده. تنها نبود. کارهای بیمارستان را هم ردیف کردم. عصر هم حتما می رم پیشش."
رفتارهای محسن خیلی عجیب بود. مگر می شد با این همه مشغله، این قدر آرام بود و پر انرژی؟
به یادِ قیافه خودش در آینه افتاد. چرا باید این همه آشفته باشد؟ شاید اتفاقات ِ تلخِ زندگیش در برابرِ مشکلات محسن هیچ باشد.
ولی محسن آرام بود.
این همه آرامش از کجا می آید؟
منبع این آرامش چیست؟
حتما باید دلیلش را بیابد.
بی شک رمز و رازی در کار است.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_59
هم فرشته هم زهره خوب میدانستند که هیچ کار خدای مهربان بیحکمت نیست. و در نهایت همانی که خدا میخواهد؛ خواهد شد.
ولی با این حال خوشبختی زهرا را میخواستند.
فرشته گفت :
_من امروز بهش سر میزنم فکر کنم ما باید بیشتر پیشش باشیم .چون خیلی تنهاست.
اما رفتنِ فرشته و صحبتهایش هم نتوانست تصمیمِ زهرا را عوض کند.
_چرا زهرا جان تو که ماشاءالله این همه خوب ومؤمنی.چرا نمیخوای ازدواج کنی؟
_نمیتونم فرشته جان.اصلا نمیتونم به ازدواج فکر کنم .وقتی مامان و بابام رو می بینم که از نبودنِ حسین چه رنجی میکشند .واقعا داغون میشم.
نمیخوام تنهاشون بگذارم.
_ولی زهرا جان فکر نمیکنی خوشبختیِ تو آرزوی پدر و مادرت باشه.
_خوشبختیِ من، زندگی من، فقط و فقط پدر و مادرم هستند.
_باشه هرطور صلاح میدونی .ولی یه تصمیمی بگیر که بعدا پشیمون نشی.
_توکل به خدا .فعلا که اصلا تحمل دوری پدرومادرم را ندارم .وخودم را آماده یه زندگی جدید نمیبینم.
روزها و فصل ها از پس هم میگذشت و هر فصلی طبیعت را به سلیقه خود رنگآمیزی میکرد و این همه تغییر و زیبایی از چشمِ فرشته پنهان نبود.
زمستان سردِ شهرِ کویری رو به پایان بود . زیرِ کرسی مادر همه جمع بودند.
حسین که با شیطنت ها و شیرین زبانی دلِ همه را برده بود.
بهار که منتظر دنیا آمدنِ برادرش بود.
مامان و بابا که هنوز چشم انتظار تنها پسرشان بودند و حامد که همچنان سخت پیگیرِ اخبارِ مذاکراتِ مربوط به اسرا و فرشته که باز اخباری از فرهاد به گوشش رسیده بود .مبهوتِ حکمتِ الهی.
فرهاد به جرمِ قتلِ غیر عمد زندان بود و خانواده اش در تکاپوی آزادیاش.
مامان_امروز نمازِ جماعت خانمِ سلامی را دیدم؛بنده خدا خیلی نگرانِ پسرشه.
فریبا_حق داره بنده خدا .چه بلایی بود که به سرشان اومد.
_به من میگفت شما درسته که از پسرت دوری و داری سختی میکشی .ولی با افتخار سرت را بالا میگیری و میگی
پسرم برای دفاع از میهنش رفته و اسیر شده.ولی من چی بگم؟ پسرم به خاطرِ چند کلمه حرفِ مفت عصبانی شده و یه نفر را کشته.تازه تکلیفش هم معلوم نیست کلی هزینه کردیم برای وکیل و غیره .معلوم نیست فایده کنه یا نه؟
فریبا_خدا صبرش بده.
مامان_خیلی دلم براش سوخت .
چقدرخانمِ خوبیه.ان شاءالله خدا براشون بسازه.
فریبا_توکل به خدا
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490