#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_60
صدای پیامک گوشی اش را شنید.
کار را رها کرد و پیام را باز کرد.
آرش بود و برای دور همی شب خبرش کرده بود.
لبخندی به لبش نشست. به این دور همی احتیاج داشت تا ذهنش را از این همه آشفتگی برهاند.
"اوکی" را فرستاد.
زودتر از هر روز دست از کار کشیدند.
محسن باید به ملاقاتِ مادرش می رفت.
اورا تا بیمارستان رساند و به خانه رفت.
مادرش آمده بود. در آشپزخانه با مژگان مشغول صحبت بود.
حوصله هیچ کس را نداشت. یک راست به اتاقش رفت و همان طور با لباس روی تخت افتاد.
از رفتارِ صبحِ مادرش دلگیر بود.
دستش را روی چشمانش گذاشت و چشمانش را بست.
دوباره لشکری از افکار منفی به مغزش هجوم آورد.
دلش آشوب شد و حالت تهوع گرفت.
چه رمزی بود که تا کنارِ محسن بود، حالش خوب بود. ولی به محضِ دور شدن از او و رسیدنِ به خانه دوباره، مغزش پر می شد از افکار آزار دهنده.
و خواب به چشمانش حرام می شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_60
بالاخره عیدِ آن سال فرهاد به طورِ موقت از زندان آزاد شد.
خانودهاش توانستند رضایتِ خانواده مقتول را بگیرند.و با کلی دوندگی و خرج کردنِ کلی پول، بعد از چند ماه حکم آزادیاش را گرفتند.
هوای شهرِ کویری روز به روز گرمتر میشد.
در خنکای غروب آن روزِ تابستاتی، فرشته و زهره باهم به پارکِ محله رفته بودند .
تا حسین و بهار کمی بازی کنند.
خودشان هم رویِ نیمکت نشسته بودند.
_زهره حمید همیشه این قدر ساکته؟
_نه بابا الان همه چیزش میزونه .
خدا نکنه که گرسنه اش بشه بیا ببین چه قیامتی به پا میکنه.
_ولی اصلا بهش نمیاد.
_فرشته اونو نگاه کن . فرهاد نیست؟
_واه زهره چرا اینطوری شده؟
_راستش شنیده بودم معتاد شده .
ولی نمیدونستم تا این حدوضعش بد باشه.مامانم میگه بعد از اون ماجرا خیلی اعصابش به هم میریزه و پناه میاره به رفیقِ بد ومواد مخدر ولی ببین این مدت کوتاه به چه روزی افتاده.
_ان شاءالله خدا کمکش کنه.
_مامانش خیلی غصه میخوره.
و فرشته باز به خاطرات گذشته برگشت
"چه اشتباهی میکردم که برای رسیدنِ به این آدم دعا میکردم.
خدایا! شکرت که دعاهای من را اجابت نکردی.خدایا! شکرت!خدایا منو ببخش اگه کم شکر میکنم.منو ببخش که از اجابت نشدنِ دعام شکایت میکردم.
خدایا! منو ببخش"
آن شب علی با خوشحالی، در حالیکه جعبه شیرینی در دست داشت به خانه آمد.و شتابان پله ها را بالا رفت و طبق معمول ؛فرشته و حسین به استقبالش آمدند.
_سلام علی جان خسته نباشی.
_سلام ممنونم گلم.این گل پسر را به من بده .سلام به گل پسرم .
بابا به قربونت عزیزم.
_چه خبره ؟علی جان خیلی خوشحالی.
_فرشته جان خبرهای جدید را شنیدی؟
_نه علی جان چی شده؟
_خبرهای خوش.
_تورو خدا بگو.
_چشم خانمم. چشم عزیزم .
هر خبری که تو رو خوشحال کنه برای من بهترین خبر دنیاست .
ولی این خبر همه رو خوشحال میکنه.
فرشته جان، قراره اسرا را مبادله کنند.
فرزاد به زودی برمیگرده.
_وای علی جان راست میگی؟
_بله عزیزم .الان هم آماده شو بریم خونه مامانت .میخوام اولین نفر باشم که این خبر خوش رو بهشون میدم.
زود باش تا حامد پیش دستی نکرده.
_خدایا! شکرت .وای خدا چه خبر خوبی
یعنی دوباره فرزاد را میبینیم؟
یعنی داداشم سلامت برمیگرده ؟
خدایا! شکر.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490