#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_65
بالاخره دل از رودخانه کندند و دور هم نشستند.
هوا تاریک شده بود.
جای دنجی را برای خودشان پاتوق قرار داده بودند و هر بار همان جا می نشستند و کلی خوش می گذراندند.
برای لحظاتی افکارِ منفی از امید دور شد.
صدای پیامک گوشی اش را شنید. محسن بود. سریع پیام را باز کرد.
"سلام امید جان، شرمنده حالِ مامانم خوب نیست. فردا دیرتر میام. بازم ببخشید."
فکرش درگیرِمحسن شد. چقدر سخت بود که باید تنهایی هم از خانواده اش مراقبت می کرد و هم درس می خواند و هم خرجِ خانواده را تأمین می کرد. هیچ وقت هم شکایت نداشت. چطوری این همه مسئولیت و رنج را تنهایی به دوش می کشید؟ چطور این همه آرام بود؟
نه تفریحی! نه سرگرمی! نه نوشیدنی!
آرامشش را از کجا می گرفت؟
این بار سینا بود که محکم دستش را روی شانه امید زد و گفت:" تو که باز کشتی هات غرق شد. بابا بی خیال. یه امشب رو با ما باش."
دوباره همه با صدای بلند خندیدند.
امید لبخندی زد و گفت:"راستش، یکی از بچه ها بود. با هم روی پروژه کار می کنیم. خیلی آدمِ عجیبیه. وسطِ کار پا می شه نماز می خونه. هزار تا بدبختی داره. باز می گه "خدا" عینِ خیالش نیست. مامانش داره می میره. می گه سپردم به "خدا" مگه می شه؟"
آرش گفت:"حتما یه تخته اش کمه"
و با صدای بلند خندید.
امید گفت:" نه جدی می گم. خیلی آرامه. یه جوریه. وقتی نماز می خونه انگار توی این دنیا نیست. خیلی راحته."
سینا گفت:"بابا بی خیال، حتما خول و چِله. "خدا" کجا بود؟ عقل نداره. می آوردیش اینجا، روشنش کنیم. اگه خودش عقل داشت می فهمید، خب این درخت از بین می ره یه درختِ دیگه جاش میاد. یه آدم می میره و خاک می شه، خب یکی دیگه دنیا میاد. همین! "خدا" این وسط چه کاره است."
آرش گفت:" فکر خوبیه. یه شب بیارش یه کم بهش بخندیم"
دوباره با صدای بلند خندید.
امید اندیشید "فکر خوبیه. حتما باید بیارمش توی جمع خودمون تا واقعیت را درست ببینه. حتما میارمش"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_65
صدای زنگ در بلند شد و پشت بندش زهره و پسرش وارد شدند.
زهره یک راست رفت توی اتاق پیشِ زهرا و فرشته.
_بهبه خوب دوتایی خلوت کردیدا
ما رو هم دیگه فراموش کردید.
_اختیار داری زهره جان .اولا سلام .
دوما خوش اومدی .
سوما اصلا بدونِ تو خوش نمیگذره.
_سلام به رویِ ماهتون .
_سلام زهره جان خوبی؟
حمید جان خوبه؟
_ممنونم زهرا جان بله خوبه بچهها رو توی حیاط دید ذوق زده شد، موند پیشِ اونا.خوب چه خبرا؟
من که آن قدر خوشحالم که نگو
کلی برای عروسیتون ذوق دارم.
ان شاءالله خوشبخت بشی گلم.
_ممنونم عزیزم .
_ولی هنوزم باورم نمیشه .چی شد که بله را گفتی؟
_خودمم نمی دونم.اسمش رو بذار قسمت.
_آره راست میگی من خودم چه خیالهایی برای خودم میبافتم .
بعد چی شد.خدا را شکر که الان خوشبختم .ولی شما دوتا واقعا مزدِ پاکی و پاک دامنیتون رو گرفتید.
درسته منم کار خطایی نکردم خدا رو شکر.ولی از بعضی از کارهام واقعا پشیمونم .خدا گناهام رو ببخششه .
خیلی خدا بهم رحم کرد که در آخر متوجه شدم و به حرفِ خانوادهام گوش کردم .وگرنه ممکن بود سرنوشت خوبی نداشته باشم .
_خدارو شکر که الان راضی هستی.
_درسته ولی به حالِ شما دو نفر غبطه میخورم.
_چرا؟!
_آخه شما هم توی شرایطِ مشابه من بودید.تویِ این محله با همین جوانهاولی شما اصلا گناه نکردید.
یک بارهم راجع به هیچ کدوم از پسرهای محله حرف نزدید. چشمتون پاک و دلتون پاک .الان هم خدا پاداشِ پاکی و پاکدامنیتون رو داده .خدا رو شکر هر دوتون خوشبخت شدید.
حرفهای زهره فرشته به فکر فرو رفت دوباره یادِ گذشته افتاد.
درسته که آن زمان یه حسی، شاید حسِ دوست داشتن، شاید عشق، شاید.....
توی دلش نسبتِ به فرهاد داشت ولی هیچ وقت حتی یک نگاهِ گناه آلود هم به فرهاد نداشت .و شاید حکمت آن خواب و اون امیدواری همین بود.
که خدایِ مهربون میخواست این بندهی خوبش رو از گناه حفظ کنه .به خاطرِ همین با یک خواب و یک استخاره فرشته رو امیدوار کرد.تا هم به رسیدنِ به فرهاد امیدوار باشه و گناهی نکنه.و هم در مقابلِ وسوسهها و ابرازِ علاقههای پسرهای دیگه خودش رو حفظ کنه .
به امیدی خداوند امیدوارش کرده بود.
توی دلش گفت: "خدایا! شکرت که من رو از لغزش و گناه حفظ کردی
دوستت دارم خدا!"
بالاخره بهار با تمام زیباییهایش از راه رسید و روزِ موعود آمد.
_فرشته جان عزیزم پاشو دیرت میشه
_مگه ساعت چنده علی جان؟
_ساعت 8 است. پاشو مامان اینا منتظرتند.
_چشم الان پا میشم.
_میگم عزیزم تو هیچ وقت این قدر خوابت سنگین نبود. بعد از نماز نمیخوابیدی؟نکنه خبریه؟
_چی؟ چه خبری؟
_نمیدونم عزیزم هول نشو.همین طوری گفتم.
_وای جونِ من شوخی نکن. من فقط یه کم خستهام. دیشب تا دیر وقت کار داشتیم.
_والا چه عرض کنم خانمی خودت بهترمیدونی.حالا بهتره پاشی من مواظبِ حسینم .زودتر برو عروس خانم رو منتظر نذار.
ولی فرشته تا خواست از جایش بلند شود؛ سرش گیج رفت و چشمهایش سیاهی رفت .
دستش را به دیوار گرفت و چشمهایش را بست و سرِ جایش ایستاد.
_چی شد عزیزم حالت خوب نیست؟
_چیزی نیست یه کم سرم گیج میره.
_نگفتم یه خبریه .بهتره دراز بکشی. نمیخواد بری.الان برات آبِ قند میارم. بعد میرم به مامانت میگم حالت خوب نیست .
_آخه نمیشه که ؟
_یعنی چی ؟سلامتیات از همه چیز مهمتره. بهتره استراحت کنی .
حداقل شب توی مراسم شرکت کنی .
نگران هیچ چیز هم نباش.
خودم هم کنارت هستم. فقط استراحت کن.
و فرشته بارها و بارها خداروشکر کرد به خاطرِ داشتنِ همسری مؤمن و مهربان.
و علی لحظهای فرشته را تنها نگذاشت و تا شب ازاو مراقبت کرد.
تا بتواند سرحال در جشن عروسی تنها برادرش شرکت کند.
_فرشته جان مطمئنی حالت بهتره؟
_آره به خدا خیلی بهترم علی جان .
چند بار می پرسی؟
_آخه قربونت برم نمیخوام خدای نکرده اتفاقی برات بیفته.میدونی که تحملِ دیدنِ ناراحتیات رو ندارم.
_نه عزیزم خیالت راحت. حواسم هست.
فقط زودتر بریم. دل تو دلم نیست.
_باشه فقط قول بده .
اگه حالت بد شد زود بهم اطلاع بدی.
_چشم عزیزم چشم.چند بار ازم قول میگیری بریم دیگه .حسینم با مامانت رفته الان بهونه میگیره.
_فرشته جان .
_جانم.
_نمیدونم چی بگم فقط ازت تشکر میکنم که کنارمی. خداروهم شکر میکنم به خاطرِ بودنت.نمیدونم دعای خیرِ پدر و مادرم بوده؛نمیدونم ولی هرچی بوده ؛به خاطر بودنِ تو کنارم؛
خیلی خدارو شاکرم.
_الهی فدات شم علی جان باز ازاین حرفها زدی.
این منم که باید خدارو شکرکنم به خاطرِ بودنت. واقعا خودم رو لایق نمیدونم
این همه خوبی؛ این همه ایمان؛ این همه محبت .همه اینا با هم هرچی شکر کنم بازهم کمه .خب دیگه حالا بریم .
_هرچی شما امر بفرمایی خانمی.
پایان فصل اول :
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490