#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_67
به سختی رانندگی می کرد. حالش انگار داشت بدتر می شد.
چشم هایش را با زحمت باز نگه داشته بود.
باید زودتر از محسن می رسید و کار را شروع می کرد و پیش می برد.
بالاخره با هر بدبختی بود خودش را به دفتر رساند.
وارد ساختمان شد.جلوی درب آسانسور منتظر رسیدن اتاقک از طبقات بالا، بود که احساس کرد دلش به هم میخورد. دردِ شدیدی در قفسه سینه اش پیچید و به جانش افتاد.
دستش را روی سینه گذاشت و از شدت درد چشمانش را بست.
در را با زحمت عقب کشید و وارد آسانسور شد. دکمه را زد، میله اتاقک را گرفت و تکیه داد.
درد آنچنان به مغزش فشار می آورد که احساس کرد هر آن ممکن است مغزش منفجر شود. کیفش را رها کرد و دو دستی سرش را فشار داد و فریاد کوتاهی کشید.
دیگر تاب تحمل نداشت. کف آسانسور افتاد و پاهایش را در شکمش جمع کرد. دست هایش را محکم تر به سرش فشار داد و ناله زد و دیگر چیزی نفهمید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490