#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_77
باید زودتر می رفت. مادرش مرتب پیام می داد وسفارش می کرد که زود بیاید و دسته گل هم بگیرد.
جز برای مناسبتها و مهمانی ها رفت و آمدی با عمو نداشتند.
ولی مناسبت آن شب چه بود؟ حتی دلش نمی خواست بداند. تمامِ مسیر را با خود می اندیشید که با چه بهانه ای از رفتن، سر باز بزند.
نه دلِ خوشی از پدر ومادرش داشت و نه میلی برای دیدارِ خانواده عمو حمید.
تنها کسی که از خانواده پدری می شناخت و دیده بود.
آیا فامیل دیگری هم داشتند؟
نمی دانست. هیج وقت ندیده بود ونپرسیده بود.
به سفارش مادرش، دسته گلِ بزرگ و زیبایی گرفت.
به خانه که رسید، اتومبیل پدرش را دید.
با ناراحتی، واردِ سالن شد. کسی نبود. گل را روی میز گذاشت و به اتاقش رفت.
خستگیش را به تنِ سرد و بی جانِ تختش سپرد.
چشمانش را بست و دستش را روی آنها گذاشت.
چهره خندانِ محسن در ذهنش نقش بست و نوای دلنشینِ مداح در گوشش پیچید.
لبخند روی لبانش نقش بست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490