#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_87
خودش را روی نزدیک ترین مبل انداخت.
تلویزیون روشن بود. پویا همچنان سوت می زد و آواز می خواند.
با کلافگی دستی به صورتش کشید. اصلا حوصله اینجا ماندن را هم نداشت.
ولی چاره ای نبود. جای دیگری سراغ نداشت.
خانه هم که باید آنقدر دیر می رفت که همه خواب باشند. اصلا نمی خواست با پدر و مادرش روبرو شود.
خیلی سخت است که جایی برای رفتن نداشته باشی. کسی را برای دردِ دل کردن نداشته باشی و دلت پر از درد باشد.
آهی کشید و برای بی کسی خودش غصه خورد.
دستی محکم بر دوشش خورد و او را از عالمش بیرون کشید.
به طرفش برگشت. پویا با خنده گفت:"چیه داداش؟ کشتی هات غرق شده؟ بابا این بساطِ هر روزته. چرا بی خیال نمی شی؟ ولش کن. برای خودت خوش باش.:"
و لیوانی را به طرفش گرفت و ادامه داد :"فعلا این رو بزن تا بعد. امشب حسابی برنامه داریم. سینا می خواد چند تا از دوستاش را هم بیاره. کلی صفا می کنیم:"
و دوباره بلند بلند خندید.
همه این ها را از بر بود. کم نبود تعداد شب هایی که دور همی داشتند.
انواع و اقسامِ نوشیدنی ها و برنامه ها را امتحان کرده بود.
ولی هیچ کدام ذره ای از غصه هایش را درمان نکرده بود. دردش چیز دیگری بود.
بی کسی و ناامیدی !
باید راه بهتری پیدا می کرد. ولی چه راهی؟ راهی هم بود که نرفته باشد؟
بد بختی تمام شدنی نبود.
همه راه ها بن بست بود. بن بست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490