eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
تقه ای به در خورد. مادربزرگ بود، گفت: "امید جان، بیداری؟" از روی تخت بلند شد و در را باز کرد. او را به داخل دعوت کرد. مادر بزرگ با لبخند به چشمانش خیره شد و گفت: " نه پسرم؛ من دارم می رم. اومدم ازت خداحافظی کنم" امید با تعجب گفت: "کجا مادر جون؟شما که تازه اومدی. امشب مامان جشن گرفته. یعنی تو مهمونی من نمی خواید باشید؟" مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: "الهی فدای تو پسر گلم بشم. خودت می دونی که خیلی دوستت دارم. از پیشرفتِ درس و کارت، خیلی خوشحالم. ولی شرمنده، می دونی که من اصلا حوصله این سر و صداها رو ندارم. برم اعصابم راحت تره." امید سرش را تکان داد و گفت: "هر طور صلاح می دونید؛ ولی من هنوز دلِ سیر ندیدمتون." مادر بزرگ لبخند زد و گونه امید را بوسید و درحالی که برمی گشت گفت:"ان شاءالله به زودی می آیم" عصا زنان از پله ها پایین رفت و امیدهم دنبالش راه افتاد. جلوی در که رسیدند، مادر بزرگ چادرش را سر کرد. امید ساک مادربزرگ را از کنار دیوار برداشت. راننده ماشین را آماده کرده بود. مادر در حالی که با تلفن صحبت می کرد، نزدیک شد. تلفن را قطع کرد و با حرص گفت :"هر چی سفارش می دم یه چیز دیگه می گه. خدا کنه امشب آبرومون جلوی مهمونا نره." خم شد و روی مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد. امید خوب می دانست که مادربزرگ اهل این جور مراسم و جشن های مختلط نیست. همیشه برایش جای تعجب داشت که پیرزنی مثل او چرا باید این همه خودش را بپوشاند و این آخرِ عمری خودش را به سختی بیندازد و بقچه پیچ کند!؟ هرچه که بود برایش قابل درک نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فرشته هم به دنبال فرزاد به راه افتاد که صدای فریبا بلند شد: _تو دیگه کجا می‌ری؟ هنوز کارمون تموم نشده. _باشه الان برمی‌گردم. بگذار ببینم چه‌خبره؟فریبا با حرص و ناراحتی به لباس‌ها چنگ می‌زد و زیر لب غر می‌زد. مامان که فرزاد درآن لباس‌ها دید، بی‌اختیار اشکش سرازیر شد و فرزاد با لبخند همیشگی‌اش گفت: _مامان تو رو خدا ،دلم نمیخواد ناراحتی واشکت رو ببینم . این همه آدم دارن می‌رن جبهه، چی می‌شه مگه؟ قرار نیست که همه شهید بشن. تازه ما که لیاقتش را هم نداریم. _وای فرزاد چه حرفیه؟ زبونت رو گاز بگیر. دیگه تکرار نشه. _چشم مامانی. چشم، شما گریه نکن قول می‌دم اصلا شهید نشم. مال بد بیخ ریشِ صاحبش. _فرزاد بس کن تو رو به خدا. فرزاد چشمی گفت و به اتاقش رفت. _فرشته این ساک ِمن کو؟ _داداش همان جاست داخل کمد. _نیست، بیا پیداش کن. همیشه همین‌طور بود و هر چیزی را می‌خواست، پیدا نمی‌کرد. حتی اگر جلوی چشمش بود. فرشته وارد اتاق فرزاد شد و با خودش گفت: "از وقتی اسباب‌کشی کردیم اصلا یادم رفته بیام کتابخانه فرزاد رو مرتب کنم. حتما باید این کار رو بکنم". ساک را به فرزاد داد که صدای فریبا بلند شد. _فرشته! چی شدی؟ بیا دیگه... آن شب دوباره همه پکر بودند. بدجوری جای خالی فرزاد احساس می‌شد. مامان که اصلا نمی‌شد باهاش حرف زد و ساکت بود و هر از گاهی صدای هق‌هقش می‌آمد. فریبا که خودش را با یک کتاب داستان مشغول کرده بود و بابا هم مثلا داشت تلویزیون می‌دید، ولی معلوم بود اصلا در این عالم نیست و فرشته با نگرانی نگاهش بین مامان و بابا در حرکت بود. شب سختی بود و نبودن فرزاد و بی‌خبری. صبح زود بود که صدای در بلند شد. طبق معمول فرشته باید در را باز می‌کرد. چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در رفت. _کیه؟ _فرشته منم باز کن. _بله اومدم. وقتی در را باز کرد زهرا خانم و زهره پشت در بودند. _سلام صبحتون بخیر. _سلام دخترم، صبح شما هم بخیر. خواب نبودید که؟ _نه نه بفرمایید. و از جلوی در کنار رفت. _نه عزیزم با مامانت کار دارم بی‌زحمت صداش کن. _چشم شما بفرمایید دم در بده. و به سمت در ورودی رفت. _مامان جان بیایید باشما کار دارند. مامان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: _بفرمایید داخل. _نه فرناز خانم همین طوری هم دیر شده. دارم میرم مسجد. خانم‌های محل دارند برای رزمنده‌ها قند می‌شکنند و وسیله بسته‌بندی می‌کنند. گفتم شما هم اگه دوست داری بیای کمک. _بله حتما چرا که نه؟! _مامان اجازه می‌دی منم بیام؟ _بله، زهره که هست تو هم آماده شو بریم. وقتی وارد مسجد شدند، فرشته با تعجب نگاه می‌کرد. انگار تمام زن‌های محله اینجا بودند و هر کدام کاری انجام می‌دادند. _وای زهره! اینجا چه خبره؟ _واه ! تاحالا ندیده بودی؟ از اول جنگ تا حالا اینجا همین طوریه. من و مامانم هم بیشتر روزها میایم. البته امروز شلوغ‌تره و کار بیشتر. _خوب حالا چه کار کنیم؟ _بهتره بریم بسته‌بندی مواد غذایی. _بریم... گوشه‌ای از مسجد نشستند و مشغول شدند. _فرشته راستی چه کار کردی؟ _چی رو چه کار کردم؟ _همون قضیه داداشت رو؟ _آهان! (و لبخندی زد) _چرا می‌خندی؟ _آخه کارت خیلی خنده داره. من اصلا یادم رفته بود. _یعنی بهش ندادی؟ _نه، اگه می‌دادم که هم سر منو می‌ کَند هم سر تو رو! _فرشته من الان دو شبه نخوابیدم. اون وقت تو می‌خندی؟ _خب می‌خواستی بخوابی! _فرشته شوخی نکن، راستش رو بگو. _راستش رو گفتم. تو توقع داشتی من نامه‌ات رو بدم داداشم؟ منو می‌کشت. تازه الان هم که ازش خبر نداریم. رفته برای آموزش بسیج و بعد جبهه. _چی؟ چرا گذاشتید بره؟ حالا من چه کار کنم؟ _هیچی، لطفا بی‌خیال داداش من باش. تازه اگه فرزاد بخواد یه روزی ازدواج کنه، فکر می‌کنی با دختری که اهل نامه دادن به نامحرم باشه ازدواج می‌کنه؟ عمراً! 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
ساعتی نگذشته بود که فرزاد او را صدا کرد. ـ فرشته جان علی بیدار شده. آمدم. با هم به بخش رفتند. در اثر مسکن ها سردردِ علی بهتر بود. ولی چهره زردش نشان از دردِ شدید و نهفته می‌داد. علی جان بهتری؟_ بهترم عزیزم؟_ خدا راشکر_ فرشته بیا کنارم بشین _ بودنت بهم آرامش می‌ده_ و فرشته کنارِ تختش نشست و علی دستش را گرفت و برایش تا می‌توانست خاطره تعریف کرد و خندیدند. آخرِ وقت پرستاری وارد شد و گفت: _ببخشید خانم شما باید بروید . شب نمی‌توانید اینجا بمانید. _چرا؟ _این بخشِ آقایون است. شرمنده صبح تشریف بیارید. فرشته با نگرانی به علی نگاه کرد که فرزاد گفت: _نگران نباش خواهرجان من کنارش هستم . شما برو نماز خونه . خسته شدی راحت بخواب من هستم _اره عزیزم خیلی خسته شدی . برو خیالت راحت . و فرشته با نگرانی از اتاق خارج شد. وقتی به نمازخانه رفت شیرین و یک خانم دیگه آنجا بودند. _سلام خانم خسته نباشید _سلام شیرین خانم شما هم خسته نباشید _اصلا نگران همسرت نباش خدارا شکر برادرتون هستند . محمد من الان تنهاست به پرستارش سپردم کاری داشت صدام کنه ولی می‌دونم صدام نمی کنند توکل به خدا . راستی این خانم هم فاطمه خانمه این بنده خدا هم مثلِ ما همسرش بستریه. _خوشبختم _منم از آشناییتون خوشبختم. دیدمتون کنارِ همسرتون ماشاءالله این قدر حواستون به ایشون بود متوجه اطراف نبودید. _شرمنده ندیدمتون . آخه علی من یه عملِ سخت داره خیلی نگرانشم و فرشته بی‌اختیار اشک می‌ریخت فاطمه خانم جلو آمد و فرشته را در آغوش گرفت . _غصه نخور عزیزم ان شاءالله که به خیر می‌گذره . فرشته اشک ریخت تا کمی سبک شد. که شیرین گفت: من فکر می‌کردم از ما عاشق و معشوق‌تر کسی نیست . ما شاءالله لیلی و مجنون باید پیش شما درس بگیرند با این حرفش خنده روی لبانشان نشست . که فاطمه خانم گفت: _حالا قصه ما را نشنیدید ؟! چقدر سختی کشیدم تا به هم رسیدیم فرشته گفت: ولی من برای رسیدن بهش سختی نکشیدم . آمد خواستگاری آنقدر پا فشاری کرد تا راضی شدم. اما بعد از ازدواج انقدر عشق و محبت نثارم کرد که انگار صاحبِ تمامِ خوشی‌های عالم شدم. تا اینکه رفت جبهه .وقتی ازم دور شد . خیلی عذاب کشیدم. ان وقت دیدم که چقدرعاشقشم. ولی متاسفانه وقتی برگشت . با خودش ترکش های توی بدنش و سرش را یادگاری آورد. اولش زیاد اذیت نمی‌شد ولی رفته رفته سر دردهاش بیشتر و بیشتر شد. با هر بار حمله سردردش انگار جانم از تنم میره. اصلا تحملِ دیدنِ عذاب کشیدنش را ندارم حالا هم که قرارِ عمل بشه ولی دکترها گفتند امید زیادی نیست. شاید دیگه به هوش نیاد. _ای بابا شما که بر گشتید سرِ خونه اول توکلتون به خدا باشه خانم. راستی اسمتون را نگفتین؟ _اسمم فرشته است. _به به فرشته خانم واقعا هم فرشته‌ای هستی برای علی آقا . خوش به حالِ علی آقا _اما داستان من را نشنیدید. من و احمد اصلا همدیگه را نمی‌شناختیم. فقط من آرزوم بود همسرِ یک جانباز بشم. یک شب با خانواده دورِ هم نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می‌کردیم که یک مستند راجع به یک جانباز بود که با نداشتنِ پا و با وجود ویلچر. درس خونده بود و یه کشفِ علمی داشت. وقتی فهمیدم مجرده . همان جا تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم. حالا چی!! یک خواستگار هم داشتم سِمِج. از اقوام. خلاصه هر چی می‌گفتم نه، قبول نمی‌کرد و باز می‌آمد و خانواده هم اصرار که باید باهاش ازدواج کنی . از یه طرف هم توی دانشگاه یکی از اساتید . برام پیغام فرستاده بود که اجازه بدم با خانواده بیان برای خواستگاری اوضاعی داشتم خانواده من هم متعصب می‌گفتند باید زودتر ازدواج کنی . دیدم دست رو دست گذاشتن فایده نداره. برادر یکی از دوستام کارمندِ صدا وسیما بود . با کمکِ اون بنده خدا با هر بدبختی بود . آدرس و حتی شماره تلفنِ احمد را پیدا کردم. اما توی یه شهرستان دیگه بود قلبم دیگه به اختیار خودم نبود . نه می‌تونستم بهش زنگ بزنم آخه تا حالا با یه نامحرم صحبت نکرده بودم اونم ازاین صحبتها . نه می‌تونستم برم دیدنش آرام و قرار نداشتم تا اینکه دوستم گفت: می‌خوای برادرم باهاش صحبت کنه ناچارا گفتم: _بله خدا خیرت بده و بالاخره برادرش تماس گرفت. ولی احمد هیچ جوره راضی نمی‌شد تا اینکه مجبور شدم... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490