#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_94
آهسته جلو رفت و آرام صدا زد:"مامان...مامان...خوبی؟.."
حوابی نشنید. بلند تر صدا زد:"مامان ...بیداری؟.."
دستش را روی شانه مادرش گذاشت و تکان داد.
واو مثل برق گرفته ها از جا پرید و جیغ کشید.
امید دستانش را از هم باز کرد و گفت:"منم ... مامان .. نترس:"
مادر لحظه ای، گیج و بهت زده اورا نگاه کرد و بعد دستش را روی پیشانیش گذاشت و گفت:"وای امید تویی؟ کِی اومدی؟"
امید با تعجب نگاهش کرد و گفت:"خیلی وقته. مگه متوجه نشدید؟"
مادر دوباره روی صندلی نشست و گفت:" نه خواب بودم. حالت خوبه؟ دیشب تا حالا کجا بودی؟"
امید صندلی را عقب کشید و نشست. به چهره غمزده مادرش نگریست و گفت:"
مامان حالت خوبه؟ چرا اینجا خوابیدی؟
نکنه ... دیشب... وای مامان"
مادر نگاهی به سر تا پای امید انداخت و گفت:" خودت می دونی که تو خونه نباشی خوابم نمی بره. تا صبح چشمم به در بود. جواب تماس هام را هم که نمی دی. دلم هزار راه رفت. با اون حالِ خراب، بدون وسیله، اون موقع شب، راه افتادی و رفتی. نگفتی چی به روزِ من میاد؟"
بعد دستش را دراز کرد و دست امید را در دستانش گرفت و گفت:" به خاطرِ من مواظب خودت باش."
امید با حرص نفسش را بیرون داد. خسته شده بود از این دلنگرانی هایی که سد راهش شده بود.
در دلش گفت:" اگه به خاطر تو نبود که می دونستم چه کار کنم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490