eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر بزرگ تسبیحش را برداشت و گفت:"فعلا فقط براش دعا می کنیم. برای همه رزمنده ها دعا می کنیم. ان شاءالله که همگی سلامت برگردند." خاله زری بلند گفت:"ان شاءالله" مادر بزرگ دست امید را در دستش گرفت و گفت:"خب بگو ببینم، کار وبارت چطوره؟" امید لبخندی زد و گفت:"خوبه. فعلا مشغولم." مادربزرگ دستش را به گرمی فشرد و گفت:"خدارا شکر. فقط خدا می دونه که چقدر دوستت دارم. الهی که عاقبت بخیر بشی." و پیشانی امید را بوسید. خاله زری هم مهربانانه نگاهش کرد و گفت:" امید خاله است." امید شرمنده سرش را زیر انداخت"یعنی با این همه ابراز و محبت وعلاقه، مگه می شه جواب رد بدن؟ فقط می مونه خود زهرا." مادر بزرگ گفت:"امید جان چای ات سرد شد." امید چشمی گفت و استکان چای را به دهانش نزدیک کرد. یعنی چیزی از گلویش پائین می رفت؟ با این حرف سنگینی که می خواست بگوید و در راه گلویش گیر کرده بود. با زحمت یک قلپ چای را نوشید و با زحمت قورتش داد و گلو صاف کرد. صدای تپش قلبش را می شنید. ضربانِ نا منظمش، خبر از آشوبِ درونش داشت. این چه دردی است که به جانش افتاده و خواب و خوراک و آسایشش را گرفته؟ باید یک بار می گفت و خود را راحت می کرد. صدای مادرش در سرش پیچید" زهرا خواستگار داره" باید زودتر می گفت و تکلیفش را با این دلِ دیوانه روشن می کرد. مادربزرگ و خاله داشتند درباره خاطراتِ بچگی امید می گفتند و می خندیدند. و امید لبخندی به لب داشت و در دلش آشوبی بود که قصد سرکوبش را داشت. ولی نمی شد که نمی شد. همیشه گفتنِ حرفِ دل آدم را سبک می کند و به آرامش می رساند. پس باید گفت و سبک شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490