#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_99
مادر بزرگ تسبیحش را برداشت و گفت:"فعلا فقط براش دعا می کنیم. برای همه رزمنده ها دعا می کنیم. ان شاءالله که همگی سلامت برگردند."
خاله زری بلند گفت:"ان شاءالله"
مادر بزرگ دست امید را در دستش گرفت و گفت:"خب بگو ببینم، کار وبارت چطوره؟"
امید لبخندی زد و گفت:"خوبه. فعلا مشغولم."
مادربزرگ دستش را به گرمی فشرد و گفت:"خدارا شکر. فقط خدا می دونه که چقدر دوستت دارم. الهی که عاقبت بخیر بشی."
و پیشانی امید را بوسید.
خاله زری هم مهربانانه نگاهش کرد و گفت:" امید خاله است."
امید شرمنده سرش را زیر انداخت"یعنی با این همه ابراز و محبت وعلاقه، مگه می شه جواب رد بدن؟ فقط می مونه خود زهرا."
مادر بزرگ گفت:"امید جان چای ات سرد شد."
امید چشمی گفت و استکان چای را به دهانش نزدیک کرد.
یعنی چیزی از گلویش پائین می رفت؟
با این حرف سنگینی که می خواست بگوید و در راه گلویش گیر کرده بود.
با زحمت یک قلپ چای را نوشید و با زحمت قورتش داد و گلو صاف کرد.
صدای تپش قلبش را می شنید.
ضربانِ نا منظمش، خبر از آشوبِ درونش داشت.
این چه دردی است که به جانش افتاده و خواب و خوراک و آسایشش را گرفته؟
باید یک بار می گفت و خود را راحت می کرد.
صدای مادرش در سرش پیچید" زهرا خواستگار داره"
باید زودتر می گفت و تکلیفش را با این دلِ دیوانه روشن می کرد.
مادربزرگ و خاله داشتند درباره خاطراتِ بچگی امید می گفتند و می خندیدند.
و امید لبخندی به لب داشت و در دلش آشوبی بود که قصد سرکوبش را داشت.
ولی نمی شد که نمی شد.
همیشه گفتنِ حرفِ دل آدم را سبک می کند و به آرامش می رساند. پس باید گفت و سبک شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490