سلام عزیزان وقت بخیر🌹
امیدوارم که همگی شاد و سلامت باشید🌺
خب بریم سراغ #عشق💞
شما با این موهبت الهی چه می کنید⁉️
💞می دانید چرا بحث عشق را
توی
دوره #رایگان_همسرداری مطرح کردم⁉️
دلم می خواهد حتما روی این بحث با دقت فکر کنید✅
💞کدام طبایع عاشق تر هستند⁉️
در مبحث #شخصیت_شناسی بر اساس طبع و مزاج،
اموختیم که ویژگی های فردی و اخلاقی در بعضی طبایع درصد بیشتری دارد و در بعضی طبایع درصد کمتری دارد.
اما چرا از عشق گفتم؟
چون قبل از شروع این بحث،
خواستمتکلیف تان را با خودتان روشن کنید👌
و
معنا و مفهوم دقیقی از واژه #عشق
داشته باشید.
💞عشقی که در جلسه قبل برایتان ترسیم کردم،
عشق و محبت واقعی است که
در قلب انسان جای می گیره
و
فقط
و
فقط
مخصوص خداست👌
🔺عزیزان لطفا دقت کنید
#عشق را که یک تمایل عمیق و خواسته قلبی است،
را
با
تمایلات سطحی و خواستن های نفسانی اشتباه نگیرید❌
💞بله، درسته✅
غیر از محبت خدای مهربان،
هر چه را که به عنوان عشق، برای خودتان تفسیر کردید،
فقط و فقط تمایلات سطحی و نفسانی است✅
که البته
ان هم از نعمت ها و داده های خدای مهربان است💞
✅اهمیت این بحث،
اینجاست که
حواسمان را جمع کنیم،
هر چه را عشق می نامیم،
یعنی هر محبتی به غیر خدا داریم،
همه و همه را فقط برای رضای خدا داشته باشیم✅
💞یعنی من عاشق همسرم هستم و
به او محبت می کنم، فقط برای رضای خدا😍
من عاشق فرزندم هستم، به او محبت می کنم،
فقط برای رضای خدا👏👶
من عاشق پدر و مادرم هستم، به انها محبت می کنم،
فقط برای رضای خدا👏...
اینطوری زندگی زیبا خواهد شد👆👏👏
و اینطوری طعم واقعی عشق و محبت را خواهید چشید😍👏👏
و چه زیبا فرموده شاعر👏👏👇
آن کس که تو را شناخت،جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🔺براتون سنگین شد؟😊
حتما در جلسات بعد بیشتر توضیح خواهم داد
شما هم نظراتتون را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
یک لطفی کنید برای اینکه دوستان تون هم بتونن از این مباحث استفاده کنند
این بنر را توی کانال ها و گروه هاتون بگذارید
و برای دوستان تون بفرستید👏
اجرتان با خدای مهربان🌺
آموزش #شخصیت_شناسی، بدون پرداخت هزینه😍👏
خوابهای آشفته دارید؟
شکم و پهلو در آوردید؟
فرزند بیقرار دارید؟
نکنه پزشک گفته بیش فعاله😳
همسرت بهانه گیر شده؟
سراغ فالگیر و رمال نرید❌
فقط روی لینک کلیک کنید تا یاد بگیرید مشکل تون را به راحتی حل کنید✅👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
آموزش #رایگان_شخصیت_شناسی بر اساس طبع و مزاج😍👏
همین امشب عضو بشید
و یک هدیه ویژه از ادمین بگیرید🎁👏
🔸متاسفانه مراجعین زیادی دارم
که
برای #تربیت_جنسی فرزند
دچار مشکل شدند
و واقعا نمی دانند چطور و چه موقع
و حتی چه مطالبی را باید برای فرزندان شکن بیان کنند
که انها دچار اختلال نشوند.
متاسفانه در سالهای اخیر
که به بهانه کرونا
فرزندان دلبندمان،
بدون آگاهی و بدون امادگی
و حتی در سن نا مناسب،
وارد فضای مجازی شدند،
به شدت دچار آسیب شدند
البته ناگفته نماند که
بعضی از این عزیزان
دچار #بلوغ_زودرس شدند.
یا خدای ناکرده اعمال ناشایست انجام دادند.
🔸در چنین شرایطی بر هر مادری واجب است
که
اگاهی های لازم را کسب کند
و
بداند
با هر فرزندی بنا بر #طبع_و_مزاجش
چه رفتاری داشته باشد✅
✅اصلاح مزاج برای این فرزندان
لازم
و ضروری است.
لذا لازم دیدم که برای مادران عزیز
دوره
#تربیت_جنسی،
و
#اصلاح_مزاج
نوجوان را برگزار کنم.
به زودی
شرایط شرکت در دوره را اعلام می کنیم
که البته
سعی کردم به بهترین وجه و کمترین هزینه باشد.
ان شاءالله که بتونم کمکی کنم✅
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_113
خاله زری در را باز کرد.
وقتی آن دو را دید، فهمید که اتفاقی افتاده.
با نگرانی گفت:"بابا طوری شده؟"
زهرا مادرش را در آغوش گرفت گفت:"قربونتون برم. نگران نباشید. حالش زیاد بد نیست."
مادر زهرا را از خودش جدا کرد و به چهره در هم امید نگاه کرد وگفت:"چی شده؟ راستش را بگید."
امید همچنان سر به زیر ایستاده بود.
زهرا گفت:"مجروح شده. ولی حالش خوبه. الان بیمارستانه."
خاله زری منتظر نشد حرفش تمام شود. به سمت اتاق رفت و چادر به سر و آماده برگشت. با صدای بلند به زهرا که در آغوش مادر بزرگ بود، گفت:"کدام بیمارستان؟"
امید همچنان ساکت بود و سر به زیر گفت:"می رسونمتون." و به طرفِ حیاط رفت. مادر بزرگ ازجا بلند شد و گفت:"منم میام."
فوری چادرش را سر کرد و با کمک زهرا راه افتاد.
دیدنِ چهره های غمزده آن ها امید را کلافه و عصبی تر می کرد.
اصلا کسی چیزی نمی گفت. ولی نگرانی در چهره هایشان موج می زد.
مادر بزرگ مرتب ذکر می گفت.
خاله زری چیزی نمی گفت. گویی اعتمادی به حرف های زهرا و امید نداشت. می خواست خودش ببیند.
امید عصبی، دنده را عوض کرد. رو به خاله زری که کنارش نشسته بود کرد و گفت:" واقعا نمی فهمم چرا احمد آقا باید این بلا را سر خودش بیاره؟ شما چرا بهش اجازه دادی که بره؟ با این سن وسالتون تعجب می کنم."
خاله زری نگاهی اخم آلود به او انداخت و گفت:"همه اینها امتحانات الهیه. ما باید وظیفه مون را انجام بدیم. بقیه اش با خداست. راضی ایم به رضای خودش."
امید کلافه روی فرمان کوبید و نفسش را با حرص بیرون داد. بحث کردنِ با این جماعت سودی نداشت.
بالاخره رسیدند. خاله زری سراغ اتاق را گرفت و با سرعت رفت. زهرا دست مادر بزرگ را گرفت و آرام قدم برداشت.
امید اتومبیل را پارک کرد.
به طرف آبخوری رفت و آب سرد به دست و رویش زد.
نزدیک ظهر شده بود. نگاهی به گوشی اش انداخت. روشنش کرد.
بلافاصله شماره محسن را گرفت.
محسن فوری جواب داد:"به به سلام مهندس کجایی؟"
امید نفس عمیقی کشید تا صدایش عصبی نباشد و گفت:"سلام، شرمنده، یه مشکلی پیش اومده. شاید امروز نتونم بیام."
محسن گفت:"خیره مهندس، اگر از دستِ من کاری بر میاد؛ بیام؟"
امید گفت:"نه؛ ممنونم، فقط شرمنده ات شدم."
چند سفارش و مشورت با هم کردند و تماس را قطع کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_114
اصلا توان دیدنِ چهره های غمزده خاله و بقیه را نداشت.
چطور می توانند این بد بختی را تحمل کنند؟ چرا برای خودشان دردِ سر و بدبختی درست می کنند؟ چرا در این دنیا به دنبال خوشبختی و آسایش نیستند؟
آخه احمدآقا از مالِ دنیا چه کم دارد که به جای زندگی کردن؛ برای خودش و خانواده اش بد بختی بوجود می آورد؟
کلافه دستش را در موهایش فرو برد.
صدای زنگ موبایلش بلند شد. نگاهی به صفحه اش انداخت. خاله زری بود.
"بله خاله جان... چشم... اومدم.."
از جا بلند شد و نگاهی به ساختمانِ بیمارستان انداخت. به سمتِ بوفه رفت و چند آبمیوه خرید و به طرف اتاق احمد آقا رفت.
با تردید و نگرانی وارد اتاق شد.
باورش خیلی سخت بود.
احمد آقا نشسته بود؛ دست در دست خاله زری، می گفت و می خندید.
مگر می توان این قدر راحت با قضیه به این مهمی برخورد کرد.
با تعجب نگاهی به خاله زری کرد. در چشمانش اشک حلقه زده بود؛ ولی لبش لبخند داشت. زهرا و مادر بزرگ هم روی تخت کنار پای احمدآقا نشسته بودند و با دقت به حرف های احمد آقا گوش می دادند.
کلافه نفسش را با حرص بیرون داد.
جلو رفت و آبمیوه هارا روی میزِکنار تخت گذاشت.
خاله زری تشکر کرد و گفت:"امید جان ما اینجا می مونیم. خواهش می کنم تو برو و به کارت برس."
امید گفت:"نه. کاری ندارم. می مونم."
برای چندمین بار به صورت زخمی و چشمانِ باند پیچی احمدآقا نگاه کرد،
وآهی کشید.
صدای اذانِ ظهر بلند شد.
خاله گفت:"زهرا جان می دونی نماز خونه کجاست؟"
زهرا گفت:"الان می رم می پرسم."
احمد آقا همزمان با صدای مؤذن اذان می گفت. البته با صدای آهسته.
وقتی اذان تمام شد. گفت:"زری جان کمکم کن تیمم کنم."
امید به کمک خاله آمد و با تعجب به حرکات احمد آقا نگاه کرد.
درکش خیلی سخت بود.توی این شرایط هم دست بردار نبود. برای کدام خدا می خواد نماز بخونه؟ با حرص دندان هایش را روی هم فشرد. "اگر خدایی بود که بااین همه خدا خدا کردن این بلا به سرت نمی اومد."
مادر بزرگ به کمک زهرا برای نماز رفت. خاله زری هم وقتی نماز خواندنِ احمد آقا تمام شد، برای نماز رفت و احمدآقا را به امید سپرد.
امید روی صندلی نشست. خیره به چهره احمدآقا بود که احمد آقا گفت:"به چی نگاه می کنی مهندس؟"
امید متحیر شد و گفت:"می تونم یه چیزی بپرسم؟"
احمد آقا گفت:"در خدمتم مهندس."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490