#انگیزشی💪
دنیا هیچ تعهدی
برای تکرار هیچ لحظهای،
به هیچکس نداده!
از ثانیههات لذت ببر...!
" به همین دلچسبی 😍☕️
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۶۵.mp3
9.87M
مجموعه #یاد_خدا ۶۵
#استاد_شجاعی|#آیتالله_فاطمینیا
√ مکانیسم اثرات «خشم و عصبانیتِ نفسانی» در روح انسان و تولید آتش در قبر او.
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام ،، سلام،، هزاران سلام،،،بر شما خوبان🌺
عصر خنک بهاری تون بخیر و شادی باد🌺
الهی در این بهار دلانگیز بهترین و زیباترین اتفاق ها در زندگی تون شکل بگیره
لبتون خندون
دلتون شاد
تنتون سلامت
و
جیب ها و کارت بانکی هاتون پربار باد😊💐
خانم های مجرد کجایید🤔⁉️
لطفا
هر سوالی که
درباره
#آشنایی_قبل از ازدواج
و
#خواستگاری دارید
بپرسید👇👇👇
@asheqemola
لطفا
هر چه در این موارد ذهن تون را در گیر کرده بپرسید👆👆
ان شاءالله خبرهای خوشی در راه است😍🎁
#فرشته_کویر
#قسمت_9
فرشته هم به دنبال فرزاد به راه افتاد که صدای فریبا بلند شد:
_تو دیگه کجا میری؟ هنوز کارمون تموم نشده.
_باشه الان برمیگردم. بگذار ببینم چهخبره؟فریبا با حرص و ناراحتی به لباسها چنگ میزد و زیر لب غر میزد. مامان که فرزاد درآن لباسها دید، بیاختیار اشکش سرازیر شد و فرزاد با لبخند همیشگیاش گفت:
_مامان تو رو خدا ،دلم نمیخواد ناراحتی واشکت رو ببینم .
این همه آدم دارن میرن جبهه، چی میشه مگه؟ قرار نیست که همه شهید بشن. تازه ما که لیاقتش را هم نداریم.
_وای فرزاد چه حرفیه؟ زبونت رو گاز بگیر. دیگه تکرار نشه.
_چشم مامانی. چشم، شما گریه نکن قول میدم اصلا شهید نشم. مال بد بیخ ریشِ صاحبش.
_فرزاد بس کن تو رو به خدا.
فرزاد چشمی گفت و به اتاقش رفت.
_فرشته این ساک ِمن کو؟
_داداش همان جاست داخل کمد.
_نیست، بیا پیداش کن.
همیشه همینطور بود و هر چیزی را میخواست، پیدا نمیکرد. حتی اگر جلوی چشمش بود.
فرشته وارد اتاق فرزاد شد و با خودش گفت:
"از وقتی اسبابکشی کردیم اصلا یادم رفته بیام کتابخانه فرزاد رو مرتب کنم. حتما باید این کار رو بکنم".
ساک را به فرزاد داد که صدای فریبا بلند شد.
_فرشته! چی شدی؟ بیا دیگه...
آن شب دوباره همه پکر بودند. بدجوری جای خالی فرزاد احساس میشد.
مامان که اصلا نمیشد باهاش حرف زد و ساکت بود و هر از گاهی صدای هقهقش میآمد.
فریبا که خودش را با یک کتاب داستان مشغول کرده بود و بابا هم مثلا داشت تلویزیون میدید، ولی معلوم بود اصلا در این عالم نیست و فرشته با نگرانی نگاهش بین مامان و بابا در حرکت بود.
شب سختی بود و نبودن فرزاد و بیخبری. صبح زود بود که صدای در بلند شد.
طبق معمول فرشته باید در را باز میکرد.
چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در رفت.
_کیه؟
_فرشته منم باز کن.
_بله اومدم.
وقتی در را باز کرد زهرا خانم و زهره پشت در بودند.
_سلام صبحتون بخیر.
_سلام دخترم، صبح شما هم بخیر. خواب نبودید که؟
_نه نه بفرمایید.
و از جلوی در کنار رفت.
_نه عزیزم با مامانت کار دارم بیزحمت صداش کن.
_چشم شما بفرمایید دم در بده.
و به سمت در ورودی رفت.
_مامان جان بیایید باشما کار دارند.
مامان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_بفرمایید داخل.
_نه فرناز خانم همین طوری هم دیر شده. دارم میرم مسجد. خانمهای محل دارند برای رزمندهها قند میشکنند و وسیله بستهبندی میکنند. گفتم شما هم اگه دوست داری بیای کمک.
_بله حتما چرا که نه؟!
_مامان اجازه میدی منم بیام؟
_بله، زهره که هست تو هم آماده شو بریم.
وقتی وارد مسجد شدند، فرشته با تعجب نگاه میکرد. انگار تمام زنهای محله اینجا بودند و هر کدام کاری انجام میدادند.
_وای زهره! اینجا چه خبره؟
_واه ! تاحالا ندیده بودی؟ از اول جنگ تا حالا اینجا همین طوریه. من و مامانم هم بیشتر روزها میایم. البته امروز شلوغتره و کار بیشتر.
_خوب حالا چه کار کنیم؟
_بهتره بریم بستهبندی مواد غذایی.
_بریم...
گوشهای از مسجد نشستند و مشغول شدند.
_فرشته راستی چه کار کردی؟
_چی رو چه کار کردم؟
_همون قضیه داداشت رو؟
_آهان! (و لبخندی زد)
_چرا میخندی؟
_آخه کارت خیلی خنده داره. من اصلا یادم رفته بود.
_یعنی بهش ندادی؟
_نه، اگه میدادم که هم سر منو می کَند هم سر تو رو!
_فرشته من الان دو شبه نخوابیدم. اون وقت تو میخندی؟
_خب میخواستی بخوابی!
_فرشته شوخی نکن، راستش رو بگو.
_راستش رو گفتم. تو توقع داشتی من نامهات رو بدم داداشم؟ منو میکشت. تازه الان هم که ازش خبر نداریم. رفته برای آموزش بسیج و بعد جبهه.
_چی؟ چرا گذاشتید بره؟ حالا من چه کار کنم؟
_هیچی، لطفا بیخیال داداش من باش. تازه اگه فرزاد بخواد یه روزی ازدواج کنه، فکر میکنی با دختری که اهل نامه دادن به نامحرم باشه ازدواج میکنه؟ عمراً!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_10
با گفتن این حرفها، فرشته لحظهای ساکت شد
و به آتش درون خود اندیشید.
"منی که دارم به زهره خرده میگیرم بابت عاشق شدن، پس خودم چی؟ با این آتش سوزان درونم چه کنم؟ خدایا! ... نمیخوام گناه کنم. اما حس اینکه دارم به یک نامحرم فکر میکنم، برام عذاب آوره. خدایا! عشق بدون گناه هم میشه؟ خدایا! کمکم کن".
_بفرمایید خانمها.
صدای زهرا دختر زیبا و محجبه که براشون شربت آورده بود، فرشته را از افکارش بیرون کشید و همزمان صدای صلوات فرستادن خانمها، فضای مجلس را آکنده از عطر محمدی کرد. فرشته با خود اندیشید که:
"این یک نشونهاست درجواب سؤالم از خدا، صدای صلوات شنیدن".
سه هفته از رفتن فرزاد میگذشت و هرازگاهی نامهای از طرفش، خبر سلامتی میآورد.
دیگر مهر نزدیک بود و فرشته برای مدرسه رفتن آماده میشد. هر چه زمان باز شدن مدرسه نزدیکتر میشد، دل بیقرار فرشته بیقرارتر میشد و آتش درونش بیشتر شعله میکشید و تلاشش برای خاموش کردنش فایدهای نداشت.
اولین روز مهر بود. فرشته هم بیتاب درس و مدرسه بود و هم ترس از دیدنِ دوبارهی فرهاد دلشورهای به جانش انداخته بود.
هر بار برای رفتن به دبیرستان باید از جلوی مغازه آنها میگذشت.
واین یعنی بالا رفتن ضربانِ قلبش درون سینه .
و فرشتهی درونش به او نهیب میزد "که حد خدا را رعایت کن".
در برزخی گرفتار بود که تحملش سخت شده بود.
با شنیدنِ صدای زنگِ در دانست که زهره آمده. از مامان خداحافظی کرد و
با زهره همراه شد.
در این مسیر که میرفتند، دیگر ازآن فرشته شاد و سرخوش و پرحرف خبری نبود. سربهزیر و ساکت بود.
_فرشته با توأم! اصلا معلومه کجایی؟
لبخندی برلب آورد و گفت:
_همین جام چی شده؟
_هیچی بابا اصلا نشنیدی من چی گفتم؟ گفتم مدرسه بوفه نداره. باید هر روز خوراکیمون رو از مغازهی آقای سلامی بخریم.
_چی؟ زهره خب تو هم مثل من با خودت لقمه بیار دیگه.
_لقمه که آوردم ولی کمه. تازه من هر چی بخرم به حساب مامانمه.
درد فرشته بیشتر شد. حالا باید هر روز وارد مغازه میشدند. تازه گاهی وقتها آقای سلامی نبود و باید از فرهاد خرید میکردند.
"خدایا! عذاب از این بدتر؟"
یک هفته از مهر گذشته بود. روز جمعه بود و فرشته که طبق معمول هر روز صبح
بعد از نماز به باغچه پناه میآورد و عطر گلها را نفس میکشید و آن را به همراه احساس عاشقیاش به تکتک سلولهایش میفرستاد و در خلوت خود میاندیشید به عشق یکطرفهای که قرارش را ربوده بود.
غرق در افکارش بود که صدای باز شدن در حیاط رشتهی افکارش را پاره کرد و با دیدن فرزاد در چهارچوب در، به یکباره شوکه شد و جیغ کشید. همزمان مامان و بابا و فریبا
به سمتش دویدند و او هنوز شوکه بود. دستش رو روی دهانش گذاشته بود، که فرزاد در را بست و با خنده گفت:
_چیه دختر، چته؟ مگه جن دیدی؟!
با آمدنِ فرزاد دوباره شادی به خانه برگشته بود و همه خوشحال بودند و فرزاد تندتند از
خاطراتش میگفت.
_خیلی بهمون سخت میگرفتن. آخه میگن توی جبهه شرایط خیلی سخته. باید آمادگیش رو داشته باشیم. شاید چند روز غذا یا آب بهمون نرسه. شاید چند شبانهروز نتونیم بخوابیم. خلاصه حسابی باید خودمون رو آماده کنیم.
_خب مادرجون حالا چند روز مرخصی داری؟
_هستم حالا، یه هفتهای هستم.
_خوبه مادر، حالا ناهار چی درست کنم برات؟
_مامان یه چیزی میخوریم دیگه.
من برم یه دوش بگیرم بعد میخوابم. برای ناهار بیدارم کنید.
وقتی فرزاد خانه بود خانه دیگر سوتوکور نبود. اینطوری فرشته کمتر توی دریای خیالش غرق میشد.
بعدازظهر فرزاد بیرون رفت. هنوز یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که صدای باز شدن در و یاالله گفتن فرزاد توی حیاط پیچید.
فرزاد اصلا اهل دوست و رفیق نبود، ولی از وقتی به این محله آمده بودند با بچههای بسیج دوستی داشت و روزهایی که تعطیل بود فقط درپایگاه بسیج بود.
فرشته کنجکاو گوشه پرده اتاق را کنار زد. اولین باربود که فرزاد دوستی را به خانه میآورد.
منتظر به درحیاط نگاه میکرد که با تعارف فرزاد، کسی از پشت سرش وارد حیاط شد.
"چی؟غیر ممکنه... این اینجا چه کار میکنه؟ یعنی فرزاد با فرهاد دوسته؟! کی؟! چطوری؟! چرا تا حالا حرفی راجع بهش نزده؟ خدایا! این چه امتحانیه؟ فرهاد توی خونهی ما"؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاور_تلفنی
سلام و خداقوت خدمت خانم فرجام پور عزیز
وتشکر ویژه از ایشون دارم که واقعا با راهکارهای خوبشون مشکلم حل شد طوری که ما نزدیک ۱۵سال زندگیمون درگیر اعتیاد بود و باراهکار خانم فرجام پور عزیز سر یکماه گره ازکارمون بازشد زندگی خانوادم خوب شد کلی اتفاقات قشنگ رخ داد خداخیرشون بده خیلی راضیم از مشاوره ای که با خانم دکتر داشتم❤️❤️❤️❤️❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی، جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
در راه خدا با دستها (و جوارحتان) جهاد و مقابله کنید و اگر نتوانستید با زبانتان و اگر نتوانستید(لااقل) با دلهایتان مجاهده نمائید(نسبت به دشمن احساس دشمنی و انزجار نمائید).✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی💪
خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند,که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند.....و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند....
مدارا بالاترین درجه ی قدرت.....ومیل به انتقام...اولین نشانه ی ضعف است.....
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید....شاید شما را ببخشند اما.....هرگز فراموش نمی کنند......
سکه ها همیشه صدا دارند.....
اما اسکناس ها بی صدا....
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود.....بیشتر ارام و بی صدا باشید...
به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!!
زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید...
خدایا شکر، الحمدلله رب العالمین❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭 به نمایش بگذارید! مثل صحنه تئاتر
👈🏻 اگر میخواهید فرزندانتان انسانیت، اخلاق و زندگی درست را یاد بگیرند...
#تصویری
@Panahian_ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💠کاشی های بهشتی
فاستبقو الخیرات
جمع آوری کمکهای مردمی برای اتمام کاشی کاری گنبد آستان مقدس امامزاده اسماعیل (ع)شهریار
🔺تنها باخرید یک کاشی بهشتی به نیت خود یا امواتتان مارو در تکمیل این پروژه عمرانی همراهی نمائید.
قیمت هر سهم (کاشی) ۵۰/۰۰۰تومان
شماره کارت جهت واریز
🔻۶۰۳۷۹۹۷۸۷۰۴۶۵۲۳۵
بنام امور عمرانی امامزاده اسماعیل (ع)
#اطلاعیه #آستان
🔷🔸💠🔸🔷
❣️ اینجا #قلب_شهریار است؛ کانال رسمی حرم مطهر امامزاده اسماعیل(ع)
شهرستان شهریار
#پناه_شهر
🆔 @astan2121
🌹دوستان جدید خوش آمدید🌺
مباحث و اموزش های رایگان کانال👇
◀️شخصیت شناسی
◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار
◀️تربیت فرزند
◀️ترک گناه
◀️نماز مودبانه
◀️همسرداری، تفاوتها و نیازها
⬅️قسمت اول رمان فرشته کویر
🎁کتاب تفاوتهای زن و مرد
🎁کتاب استغفارات امیرالمومنین
التماس دعا🌹
سلام عزیزان عصرتون بخیر🌺
لطفا این بنر را برای دوستان تون بفرستید
تا از مطالب رایگان کانال استفاده کنند
و شما هم در ثوابش شریک باشد💐
اجرتان با خدای مهربان🌺
🔸در بحث طبایع
خصوصیات هر طبع را بیان کردیم
و در موردشون صحبت کردیم.
عزیزان تازه وارد می تونید با رفتن به ابتدای بحث
ان را کامل مطالعه کنید و اگر سوالی داشتید در خدمتم
🔸اما
دو فرد با دو طبع متفاوت چطور باهم زندگی کنند که دچار مشکلات زیاد نشوند؟
چون همانطور که مشاهده کردید
خصوصیات هر طبع با دیگری تفاوت دارد.
پس چه کنیم⁉️👇
💞اولا،
باید در انتخاب همسر دقت زیادی داشته باشیم.
حتما قبل از ازدواج مشاوره طبع و مزاج شناسی انجام بدیم✅
و
حتما سعی کنیم با فردی ازدواج کنیم که از نظر طبع و مزاج به هم نزدیک باشیم.
💞ثانیا،
سعی کنید
حتما خودتون در این زمینه اطلاعاتی داشته باشید.
تا بتونید هم درست تشخیص بدید و هم اصلاح مزاج انجام بدید✅
💞ثالثا،
بعد از ازدواج، باید بپذیرید که همه افراد با یکدیگر تفاوت دارند
وجود تفاوت ها کاملا طبیعی است✅
پس به جای غصه خوردن
به فکر کم کردن تفاوتها و فاصله ها باشید.
چطوری🤔⁉️
بهتون میگم👇