10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی را راه بنداز
به خاطر امام زمان ✅
حتما ببینید 👌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
📍صلوات خاصه امام جواد علیه السلام
🔸السلام علیک یا محمد ابن علی ایها الجواد و رحمت الله و برکاته
🔻در سالروز ولادت با سعادت امام نهم علیه السلام، صلواتی را به محضر نورانی ایشان هدیه نماییم
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💎 سوره #یس بخوانید و ثوابش را به #امام_جواد علیه السلام هدیه کنید، حاجات شما را خواهند داد.
▪️ #آیت_الله_کشمیری
🌺 میلاد با سعادت حضرت جواد الائمه مبارک باد..
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه 🌹😍
یکی بودیکی نبود
یه جنگل بزرگ وسبزبودکه یه رودخانه بزرگ وپراب ازتو ی جنگل ردمیشد
تواین جنگل حیووونات زیادی زندگی میکردن
تواین جنگل زیبایه درخت بلوط کهنسال هم بود که یه سنجاب کوچولوبه اسم بنر توش لونه داشت وهرروزهم ازبلوط های این درخت میکند ومیخورد
بنرکوچولوی قصه ما یه عیب بزرگی داشت واونم خسیس بودنش بود
اون حاضرنبود ازبلوط یاگردوهایی که جمع میکنه به دوستانش هم بده
یه روزموش صحرایی گفت بنرمن خیلی گرسنه هستم میشه ازگردوهایی که جمع کردی بمن هم بدی
بنرگفت نه میخواستی خودت جمع کنی گردوها روخودم جمع کردم بهت نمیدم
موش صحرایی خیلی ناراحت شد ورفت خلاصه بنرقصه ماهرروزیکی ازدوستانش روناراحت میکرد
یه روزکه سنجاب کوچولوتولونه اش نشسته بودباخودش گفت بهتره فردابرم دیدن پدرومادرم وبراشون بلوط وگردو ببرم
شب شد ناگهان ابرهای سیاه تمام اسمون جنگل روپوشوندند یه رعدوبرق وحشتناک زد وبارون شروع کرد به باریدن حالانباروکی ببار سنجاب کوچولوخیلی ترسیده بودو گوشه لونه اش کزکرده بود ونشسته بود
فرداصبح بارون بنداومد وسنجاب چندتاگردو وبلوط برداشت تابره دیدن مادر وپدرش
نزدیک رودخونه که شد دیدای دادبیدادپل روی رودخونه خراب شده بنرکوچولو خیلی ناراحت شد اخه بچه هاپدرومادربنراون طرف رودخونه زندگی میکردن
بنرشروع کردبه گریه کردن موش خرمایی وخرگوش وفیل کوچولو که داشتن توجنگل بازی میکردن
صدای گریه بنرروشنیدن واومدن پیشش سنجاب کوچولوگفت پل خراب شده ومن نمیتونم برم دیدن پدرومادرم
فیل گفت اینکه ناراحتی نداره بیاپشت من سوارشو من توروازرودخونه ردمیکنم
بنرگفت یعنی شماازدست من ناراحت نیستید موش خرمایی گفت چراناراحتیم ولی الان وقت تلافی نیست
بنرازرفتاری که بادوستانش داشت خیلی پشیمون شد وازاونهاعذرخواهی کردوقول دادازاین به بعد دوست خوبی برای اونهاباشه
خرگوش وموش وفیل هم عذرخواهی اون روقبول کردن
فیل گفت حالابپربیاروپشت من تاتوروببرم اونطرف رودخونه که پدرومادرت ازدیدنت خیلی خوشحال میشن
(محدثه )
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_225
آبجی فاطمه هم چند روز بعد از پدر آمد.حسابی دلم برای دخترهاتنگ شده بود .خودش هم حال وروز درستی نداشت.
بیشتر بی حال و کسل بود و مامان ازش مواظبت می کرد.
و بچه ها را به من سپرده بودند .
وای که چقدر خوش بودم با آنها .
هرروز دورحیاط دنبال بازی می کردیم .
صدای جیغ وداد و فریادمون توی حیاط می پیچید.
بابا به مزرعه می رفت و خودش را سرگرم کارهای آنجا می کرد.
ومن سعی کردم ذهنم را از همه دغدغه ها خالی کنم .حتی کمتر بیرون می رفتم تا چشمم به در خانه گلین خانم نیفته
یا خدای ناکرده قادر را نبینم .
دلم می خواست شادباشم وآزاد.
و بودن با بچه ها این فرصت را به من می داد که بچگی کنم .😍
تا نفس داشتیم دور حیاط دنبال بازی می کردیم .
خسته که می شدیم .می رفتیم اتاقِ من وبراشون قصه می خوندم.
آنها هم کِیف می کردند و کمتر سراغ مادرشون را می گرفتند.
ومن تلافی تمامِ حسرت های دوران بچگیم را در می آوردم.
روزها به خوشی می گذشت .
پائیز شد و دختر ها باید مدرسه می رفتند.
و من به تلافی سالهایی که آرزو داشتم موقع برگشتنِ از مدرسه ، بابا به دنبال بیاید ، ونبود .
خودم دخترها را صبح به مدرسه می بردم و ظهر به دنبالشون می رفتم .
گاهی خاطراتی به سراغم می آمد ولی سریع همه را از ذهنم دور می کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_226
ولی کاش روزهای خوش همیشگی بودند.وهیچ وقت تمام نمی شدند😔
چهلم عمه که تمام شد .
به هفته نکشیده به رسمِ روستای ما ، مش حیدر وچند نفر دیگر ، بابا و محمد را به سلمانی بردند و براشون پیرهن رنگی گرفتند و رخت عزا را از تنشون در آوردند.
وبا سلام وصلوت به خانه برگرداندند.
از دیدن بابا با آن قیافه وآن پیرهن جدید،خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم .
و لی لبخند به لبم خشک شد. با فکر ِ اینکه ، حالا که دیگر عزاراد نیستیم.
حتما گلین خانم باز برای خواستگاری می آید.😩
چشمانم پر از اشک شدو بغض گلویم را فشرد.
ولی نمی دانستم ، سپهر از آنها زرنگ تر است.
همان شب صدای در آمد وبابا در را باز کرد.
کمی برگشتنش طول کشید. دلم به شور افتاد . کنار پنجره رفتم ولی با دیدنِ سپهر ، خشکم زد 😳
وارد حیاط شده بود و با بابا صحبت می کرد.
یک دسته گل قشنگ هم در دستش بود.
می دیدم که بابا مرتب تعارفش می کنه به داخل خانه ، واو قبول نمی کنه.
با تعجب از گوشه پنجره نگاه می کردم که بابا دستش را گرفت وبه طرف خانه آورد.
با صدای یاالله گفتنش .
من ومامان رفتیم تا چادر سر کنیم .
نمی دونستم چه سرنوشتی در انتظارمه.
دلشوره عجیبی داشتم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
نمی خواهم دگر بودن به دنیا را خدایا
ندارم در درونم آرزویی جز تو شاها
همی دانم که باید رهسپارم بی تقاضا
رِسَم بر وصل و گردم سبک بال الها
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون