eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی کاش روزهای خوش همیشگی بودند.وهیچ وقت تمام نمی شدند😔 چهلم عمه که تمام شد . به هفته نکشیده به رسمِ روستای ما ، مش حیدر وچند نفر دیگر ، بابا و محمد را به سلمانی بردند و براشون پیرهن رنگی گرفتند و رخت عزا را از تنشون در آوردند. وبا سلام وصلوت به خانه برگرداندند. از دیدن بابا با آن قیافه وآن پیرهن جدید،خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم . و لی لبخند به لبم خشک شد. با فکر ِ اینکه ، حالا که دیگر عزاراد نیستیم. حتما گلین خانم باز برای خواستگاری می آید.😩 چشمانم پر از اشک شدو بغض گلویم را فشرد. ولی نمی دانستم ، سپهر از آنها زرنگ تر است. همان شب صدای در آمد وبابا در را باز کرد. کمی برگشتنش طول کشید. دلم به شور افتاد . کنار پنجره رفتم ولی با دیدنِ سپهر ، خشکم زد 😳 وارد حیاط شده بود و با بابا صحبت می کرد. یک دسته گل قشنگ هم در دستش بود. می دیدم که بابا مرتب تعارفش می کنه به داخل خانه ، واو قبول نمی کنه. با تعجب از گوشه پنجره نگاه می کردم که بابا دستش را گرفت وبه طرف خانه آورد. با صدای یاالله گفتنش . من ومامان رفتیم تا چادر سر کنیم . نمی دونستم چه سرنوشتی در انتظارمه. دلشوره عجیبی داشتم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با چشمانِ اشکبار به امید نگاه کرد وگفت:"اگر مجبور نمی شدم هیچ وقت این حرفها رو بهت نمی گفتم. ولی مجبورم. چون نمی خوام یک عمر من رو مقصر بدونی. نمی خوام فکر کنی من نفهمیدم، توی دلت چی می گذره. پیش خودت خیال نکنی من معنی عشق و دوست داشتن را نمی دونم. من می فهمم تو داری چی می کشی. من می دونم چقدر زهرا رو دوست داشتی. باید بگم تا بفهمی من ظالم نیستم. سنگدل نیستم. یه عمر دارم خونِ دل می خورم. هر وقت نگات می کنم بغض گلوم رو فشار می ده. باید همه چیز رو بگم تا بتونم بقیه عمرم رو راحت باشم. البته اگه عمری باقی بمونه. خسته شدم امید جان از همه چیزخسته شدم. بریدم از همه دنیا. درست از همون موقعی که محمد رفت. دنیا برام تیره وتار شد. کاش منم باهاش رفته بودم. موندم و عذاب کشیدم. درد کشیدم. درد کشیدنِ تو رو تحمل کردم." به اینجا که رسید دیگه طاقت نیاورد و دستهاش رو جلوی صورتش گرفت و های های گریه کرد. مادر بزرگ از جا بلند شد. دوباره دخترش را در آغوش گرفت. نوازشش کرد و اورا دلداری داد. امید کلافه دستش را در صورتش کشید. با حرص نفسش را بیرون داد. هیچ سر در نمی آورد. محمد چه ربطی به او دارد؟ بعد از گذشت این همه سال، چرا باید یادآوری خاطره اش اینگونه مادر را به هم بریزد؟ چرا این همه سال از او پنهانش کردند؟ دوباره به عکس خیره شد. چه رازی در این عکس نهفته؟ مادر که کمی آرام شد. مادر بزرگ روی صندلی نشست و گفت:"اگه سختت نگو مادر. بذار برای بعد." مادر اشکش را پاک کرد و گفت:"نه مادرجون باید امروز تمومش کنم. این بچه حق داره که از همه چیز مطلع بشه." بعد رو کرد به امید گفت:" من از یک خانواده مذهبی بودم. وضع پدرم خوب بود. خواستگار زیاد داشتم. پدرت چند بار برای خواستگاری اومد. ولی پدرم راضی نبود. وحید جوان خوبی بود. ولی خودش و خانواده اش زیاد مقید نبودند. آقا جونم روی این مسائل حساس بود. خودم هم ترجیح می دادم با یک مرد مؤمن ازدواج کنم. وقتی محمد برای خواستگاری با مادرش به خونه مون اومد. همون بار اول که دیدیمش، به خودم گفتم، مرد رؤیاهام رو پیدا کردم. خیلی زود قرارِ عقد و عروسی رو گذاشتیم. پدرت هم ول کن نبود. مرتب پیغام می فرستاد. اما پدرم روی حرفش موند. همون روز بله برون محمد گفت که نمی تونه اینجا بمونه و باید بره جبهه. منم قبول کردم. با چه ذوقی زندگی مون را ساختیم. خیلی مهربون تر از اون چیزی بود که فکر می کردم. خیلی مؤمن تر از اون چیزی بود که تصور داشتم. مثلِ محمد هیچ کس رو نه دیده و نه شنیده بودم. چند هفته از ازدواجمون نگذشته بود که گفت می خواد بره جبهه. دلم هُری ریخت. با اینکه قبول کرده بودم ولی برام خیلی سخت بود. چاره ای نداشتم. پذیرفتم و اون رفت." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490