🌼🍃دوازده فروردین، روز فتح و ظفر ملت
#پروفایل مناسبتها
✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
♦️دقایقی قبل
🔻وضعیت قرمزِ پلدختر_لرستان
🔻مردم در حال فرار به کوهها هستند ؛ متاسفانه خانه ها یکی یکی دارن تخریب میشوند ؛ سیل کل شهر را فرا گرفته /تاکنون یک نفر در سیل لرستان جان خود را از دست داده .
سلام وقتتون بخیر 🌹
بیایید همه باهم برای رفع این مشکلات
دعا کنیم
امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السوء
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
همسایه ها ی مهربان🌹
در یک جنگل پردر خت ،
در کنارِ یک رودخانه پر آب حیوانات زیادی زندگی می کردند.
درختِ بلوطِ کهنسالی کنارِرودخانه بود که
سنجابهابالای آن
وموش خرماها پائین آن لانه داشتند.
آن ها همسایه های مهربانی بودند.
سنجاب ها ؛
یک روز صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدند.
و صدای کمک کمک موش خرماها می آمد.
وقتی از درخت پایین رفتند.
دیدند که درختی که کنار رودخانه بوده ، دراثرِ وزشِ بادِ شدید ،
شکسته و در رودخانه افتاده .
وجلوی آب را گرفته .وآب بالا آمده وجلوی لانه موش خرماها را بسته .
انها هم وحشتزده از لانه خارج شده اند وکمک می خواهند.
سنجابها وموش خرماها نمی توانستند .
آن درخت را جا به جا کنند.
فیل ها که در آن نزدیکی زندگی می کردند .
برای خوردنِ آب به کنارِرودخانه آمدند.
با دیدنِ نگرانی موش خرماها ، به کمک آنها آمدند.
و آن درخت را جابه جا کردند.
وآب جریان پیدا کرد.
لانه موش خرماها نجات پیدا کرد .
همه خوشحال شدند واز فیل ها تشکر کردند.
وزندگی به روال عادی برگشت.
و دوباره سنجابها
و موش خرماها کنار رودخانه به شادی زندگی کردند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_255
وای از خجالت آب شدم و زود سرم را پائین انداختم.
و اونم برگشت به سمتِ آب.
خیلی بد شد . فهمید داشتم نگاهش می کردم.😔
لبم را گاز گرفتم و از شرم ؛ احساس کردم ، تنم داغ شده . از این بدتر نمی شد.
درگیرِ افکارِ خودم بودم .که گفت:
_یادمه یه روز داشتی همین جا همین کار را انجام می دادی .
سنگ توی آب می انداختی و من از دور تماشا می کردم .خیلی نگرانت بودم . می ترسیدم بیفتی توی آب. ولی جرأت نمی کردم بهت نزدیک بشم. از دور مواظبت بودم و با خودم می گفتم :حواسم باشه تا خواستی بیفتی بیام نجاتت بدم.
آخه خیلی کوچیک بودی .😊
هر وقت توی مزرعه بودیم . حواسم بهت بود.مخصوصا از وقتی که زمین خوردی و پات شکست. خودم را مقصر می دانستم و فکر می کردم که اگه من حواسم بهت بود . اون اتفاق برات نمی افتاد. توی مزرعه هم که خطر زیاد بود .
توی اون سالها تو ومامانت خیلی سختی کشیدید.
منم کاری از دستم نمی اومد . از تنها بودنتون رنج می بردم و بی کسی هاتون را با تمام وجودم حس می کردم .
شبهایی که مادر بزرگم پیشتون می موند و بعد برامون می گفت از تنهایی و ترس هاتون ؛ خیلی نگرانتون بودم .
مخصوصا که گفته بود تو چقدر می ترسی و از مامانت جدا نمی شی.
گاهی شبها می اومدم و پشت دیوار حیاطتون گوش وایمیسادم که صدایی نیاد و نترسید .
شاید برات خنده دار باشه . ولی باور کن من خواب راحت نداشتم .😊
قادر می گفت و می گفت و من ماتِ حرفهاش بودم. نمی دونم چرا حرفهاش برام شیرین بود. و دلم می خواست همین طور ادامه بده . دستم را زیر چونه ام گذاشته بودم و خیره شده بودم به آب. وگوشم به حرفهای قادربود .
اصلا گذر زمان را حس نمی کردم.
با خودم.گفتم"چرا قبلا این حرفها را نمی زد. چرا هیچ وقت حرف زدنش را ندیده بودم. 🤔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون