eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
وای از خجالت آب شدم و زود سرم را پائین انداختم. و اونم برگشت به سمتِ آب. خیلی بد شد . فهمید داشتم نگاهش می کردم.😔 لبم را گاز گرفتم و از شرم ؛ احساس کردم ، تنم داغ شده . از این بدتر نمی شد. درگیرِ افکارِ خودم بودم .که گفت: _یادمه یه روز داشتی همین جا همین کار را انجام می دادی . سنگ توی آب می انداختی و من از دور تماشا می کردم .خیلی نگرانت بودم . می ترسیدم بیفتی توی آب. ولی جرأت نمی کردم بهت نزدیک بشم. از دور مواظبت بودم و با خودم می گفتم :حواسم باشه تا خواستی بیفتی بیام نجاتت بدم. آخه خیلی کوچیک بودی .😊 هر وقت توی مزرعه بودیم . حواسم بهت بود.مخصوصا از وقتی که زمین خوردی و پات شکست. خودم را مقصر می دانستم و فکر می کردم که اگه من حواسم بهت بود . اون اتفاق برات نمی افتاد. توی مزرعه هم که خطر زیاد بود . توی اون سالها تو ومامانت خیلی سختی کشیدید. منم کاری از دستم نمی اومد . از تنها بودنتون رنج می بردم و بی کسی هاتون را با تمام وجودم حس می کردم . شبهایی که مادر بزرگم پیشتون می موند و بعد برامون می گفت از تنهایی و ترس هاتون ؛ خیلی نگرانتون بودم . مخصوصا که گفته بود تو چقدر می ترسی و از مامانت جدا نمی شی. گاهی شبها می اومدم و پشت دیوار حیاطتون گوش وایمیسادم که صدایی نیاد و نترسید . شاید برات خنده دار باشه . ولی باور کن من خواب راحت نداشتم .😊 قادر می گفت و می گفت و من ماتِ حرفهاش بودم. نمی دونم چرا حرفهاش برام شیرین بود. و دلم می خواست همین طور ادامه بده . دستم را زیر چونه ام گذاشته بودم و خیره شده بودم به آب. وگوشم به حرفهای قادربود . اصلا گذر زمان را حس نمی کردم. با خودم.گفتم"چرا قبلا این حرفها را نمی زد. چرا هیچ وقت حرف زدنش را ندیده بودم. 🤔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
باصدای آرامِ محسن از خواب بیدار شد. دارویش را از دست او گرفت. هنوز بدنش درد داشت. محسن گفت:" ببخشید امید جان، ناچار بودم بیدارت کنم. دکترت خیلی سفارش کرد تا داروهات رو سرِ ساعت بدم." امید تشکر کرد و دوباره دراز کشید. محسن گفت:" من بیرونم کاری داشتی صدام کن." امید گفت:" جایی می ری؟" محسن لبخند زد و گفت:" نه! جایی نمی رم. می خوام نماز و دعا بخونم. گفتم بیرون از اتاق باشم مزاحم خوابت نشم." امید گفت:" اگه می شه همین جا بخون. منم گوش می کنم." محسن خندید و گفت:" چشم مهندس جان. هر چی شما امر کنی." بعد سجاده اش را پهن کرد و برای نماز شب قامت بست. امید چشمانش را بست. به صدای زمزمه وارِ محسن گوش داد. عجیب بود که این نجوا، از هر آهنگی که تا به حال شنیده بود، دلنواز تر بود. سال ها به دنبال جدیدترین آهنگ ها، با دوستانش زمین و زمان را زیر و رو کرده بود. هر بار که صدای پخش اتومبیلش را بالا می برد تا فراموش کند هر چه که آزارش می داد، هیچ نتیجه ای نداشت. اما حالا دلش آرام می گرفت، با نجوای مردی مؤمن که نماز می خواند و با خدایش مناجات می کرد. از شبی که با هم به امامزاده رفته بودند و جانش صفا گرفته بود با ذکر دعا، دیگر نتوانسته بود، انکار کند، اثرات دعا را. قطره اشکی از چشمش چکید. ولی کاش می شد دلش قرص شود. به ایمانی که این مردان داشتند. همه چیز درست بود، ولی باورش و یافتن یقین سخت بود. تردیدی از جنسِ یقین به جانش افتاد. خواب برچشمانش حرام شد. چشم بر قامت محسن دوخت و گوش به نجوایش سپرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490