گاهـی ، فاصلهٔ ما و شهدا ؛
یه سیم خاردار است به اسمِ نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم . . .
#از_سیم_خاردار_نفس
#عبـور_ڪنیم
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹باور کن همهاش مال توست!
#تصویری
@Panahian_ir
💫
در جوشن كبير يک عبارتی هست كه مىگوييم: "يا كٓريمٓ الصَّفْح"
🔹معناش خيلى جالبه! یک وقتی یک کسی تو رو میبخشه، اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یهجوری نگات میکنه که تو میفهمی هنوز یادش نرفته؛ یهجورایی انگار که سابقهی بدت رو مدام به یادت میاره
🔸ولی یک وقتی، یک کسی تو رو میبخشه و یکطوری فراموش میکنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی اصلا هم به روت نمیاره...
به این نوع بخشش میگن صَفح.
و خدای ما اینگونه است...
از صمیم قلب میگویم:
"يا كٓريمٓ الصَّفْح"
🔹بیاییم در این ماه عزیز همدیگروببخشیم و بگذریم
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🍃🌸🍃
#اصطلاحات_غلط
این قسمت: "حتماً..."
تو مکالمات روزمره زیاد این کلمات رو بکار میبریم:
"حتماً میام"
"حتماً انجام میدم"
"حتماً میگم"
"حتماً..."
در صورتی که قرآن میگه:
وَ لاٰ تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فٰاعِلٌ ذٰلِکَ غَداً إِلاّٰ أَنْ یَشٰاءَ اَللّٰهُ وَ اُذْکُرْ رَبَّکَ إِذٰا نَسِیتَ (کهف/۲۳و۲۴)
درباره هیچ چیز و هیچ کار، مگو که من آن را "حتماً" فردا انجام میدهم، مگر اینکه بگویی: "ان شاء الله" اگر خدا بخواهد. و اگر فراموش کردی، همین که یادت آمد، پروردگارت را یاد کن.
حتی امام صادق (ع) فرمود:
"در نوشتههای خود نیز «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» را فراموش نکنید."
(مثل نامهها، پیامکها، اساماسها و ....)
روزی امام صادق (ع) دستور داد نامهای بنویسند، هنگامی که نامه را بدون «إن شاء اللّٰه» دید، فرمود:
"چگونه امید دارید که این کار به سامان برسد؟"
تفسیر نور الثقلین.
پیامبر اسلام (ص)، در حالی که مرگ یک امر حتمی است، هنگام ورود به قبرستان میفرمود:
«وَ اَنا اِن شاءَ الله بِکُم لاحِقون»
"اگر خدا بخواهد ما هم به شما ملحق خواهیم شد."
تفسیر کشف الاسرار.
این نکته هم حواسمون باشه، که منظور از گفتن «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» فقط لقلقه زبان نیست، بلکه خدا میخواد همه لحظات زندگی رو به یادش باشیم، و بدونیم که همه کارها فقط به خواست او انجام میشه.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
980306-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-20-18k.mp3
7.67M
🔉 #گناه_چیست؟ توبه چگونه است؟ (۲۰)
📅 جلسه بیستم | ۹۸/۰۳/۰۶
🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع)
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
خورشید خانم کجاست؟🌹
صدای زوزه ی باد در کوهستان می پیچید.
هوا خیلی سرد بود. از زمین تا کفِ قله ی کوه ها برف بود.
رودها یخ زده بود.
ساعتی از صبح گذشته بود.
ولی خورشید خانم هنوز طلوع نکرده بود.
همه ی حیوانات از سرما به غارها پناه برده بودند.
همه به یکدیگر نگاه می کردند و سراغ خورشید خانم را می گرفتند.
اگر خورشید خانم. طلوع می کرد؛ هوا گرم تر می شد.
وآنها می توانستند از غار بیرون بروند و برای خود غذایی تهیه کنند.
همه گرسنه بودند.
ولی بیرونِ غار تاریک وسرد بود.
یک ساعتِ دیگر گذشت واز خورشید خانم خبری نشد.
کلاغ غارغار کرد و گفت:
_باید یکی دنبالِ خورشید خانم بره.
تاحالا نشده که دیر کرده باشه.
حتما اتفاقی افتاده.
خرس قهوه ای خواب آلود گفت:
_کی حال داره بره دنبالش؟
کلاغ گفت:
_یکی باید این کار را کنه.
سنجاب کوچولو گفت:
_هر کس بره بیرون یخ می زنه.
خرگوش که تا ان موقع ساکت بود گفت:
_من می رم. من می تونم با سرعت برم بالای کوه و خورشید را پیدا کنم.
خرگوش این را گفت و سریع از غار بیرون آمد.
آهوی خال خالی گفت:
_صبر کن من هم میام.من سریع می دوم.
عقاب گفت:
_من هم میام. منم چشمهای تیزی دارم.
می تونم.توی تاریکی کمکتون کنم.
بعد به دنبال خرگوش راه افتادند.
هوا سرد وتاریک بود.
باد به شدت می وزید.
عقاب به سختی پرواز می کرد.
اهو تا زانو در برف می رفت.
خرگوش سبک بود و روی برف ها می پرید.
با کُندی حرکت می کردند.
رفتند و رفتند و رفتند؛ تا رسیدند به قله کوه.
از سرما دست و پاهایشان یخ زده بود.
عقاب بالا پرید و گفت:
_آنجاست. دارم نورش را می بینم.
آهو و خرگوش هم آمدند.
خودش بود. خورشید خانم.
لحافی از برف روی خودش کشیده بود و خوابیده بود.
عقاب گفت:
_باید بیدارش کنیم.
شروع کردند به صدا کردن:
_خورشید خانم... خورشید خانم...
خورشید خانم آرام پلک هایش را باز کردو گفت:
_شما اینجا چه کار می کنید؟
گفتند:
_اومدیم دنبال شما.
باید زود بیایید. حیوانها دارند از سرما یخ می زنند.
خورشید خانم گفت:
_آره می دونم. ولی من تب کردم حالم خوب نیست.نمی تونم پاشم.
بعد هم کمی از گرما و نورش را برای آنها فرستاد.
بدنشان گرم شد وحالشان بهتر شد.
خرگوش گفت:
_بهتره یک فکری کنیم تا خورشید خانم زودتر خوب بشه.
آهو گفت:
_باید باهم دیگر فوت کنیم تا کمی خنک بشه.
وشروع کردند به فوت کردن.
نفس های سردشان به خورشید خانم خوردو حالش بهتر شدو بیرون آمد.
وقتی از پشتِ کوه بالا آمد؛ دید که آنها بی حال و خسته روز زمین افتادند.
از بس فوت کرده بودند. دیگه نفسی برایشان نمانده بود.
خورشید خانم با مهربانی؛ از گرما و نورش برایشان فرستاد.
کم کم حالشان بهتر شد و پا شدند.
وقتی دیدند خورشید خانم همه جا را گرم و روشن کرده؛ با خوشحالی بالا و پایین پریدند.
خیلی زود برف ها آب شد و سرما رفت.
و حیوانات توانستند از غار بیرون بیایند و برای خودشان غذا تهیه کنند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_369
چند روزی که روستا بودیم؛ همه ی حواسم به بابا بود.
جونم به جونش بند بود. وحالا این سرفه های ناجور؛ داشت نفسش را تنگ می کرد.
همه بسیج شده بودند تا من زیاد غصه نخورم.
یادِ سالهایی افتادم که با یادش تا صبح خواب نداشتم و از دوریش آرام و قرار نداشتم. اون همه سختی که من ومامان کشیدیم. تنهایی؛ بی کسی؛ آزار و اذیت های عمه و دیگران.
اما حالا که بابا بود.
باید برای همیشه باشد. برای همیشه.
نگاه نگران مامان بین من وبابا می چرخید.
شده بود یک پرستار به تمام معنا.
هم برای من وهم برای بابا.
فاطمه هم حواسش به زینب بود.
منم فقط دور بابا می چر خیدم و قربون و صدقه اش می رفتم.
بالاخره مرخصی قادر تمام شد وما باید برمی گشتیم.
نمی تونستم از بابا دل بکنم.
از طرفی هم؛ دلم نمی آمد که قادر را تنها بگذارم. قادر گفته بود اگه می خوام بمونم. ولی خوب می دونستم که غربت چه دردی داره. اگر ماهم نباشیم که سخت تر می شد.
پس باید می رفتم. همراهِ همسرم.
تا دردِ غربت کمتر آزارش بده.
خیلی سخت بود. با بغض از بابا جدا شدم.
به خاطرِ مراعات حالم تا کوچه آمد و ما را راه انداخت.
خیلی نگران بودم. نکنه این دیدار ما آخرین دیدار باشه. نگرانی را در چهره همه می دیدم.😔
بالاخره صبح زود راه افتادیم.
هر کاری کردم نتونستم؛ اشک هام را بگیرم. آرام آرام می بارید.
قادر ماشین را نگه داشت و گفت:
_گندم جان؛ به خدا من راضی نیستم با این حال وروز برگردی.
هنوز دیر نشده ببرمت روستا پیشِ بابا بمون.؟
_نه نه ! نمی شه.
_چرا اگر تو بخوای می شه.
نمی خوام مدام خونه ناراحتی ات را ببینم. اینجا باشی خیالت راحت تره.
_نه قادر جان؛ هر روز بهش زنگ می زنم. بابا تنها نیست. ولی نمی خوام تو تنها باشی. قادر جان آخه دوری تو راهم نمی تونم تحمل کنم 😔
تا این را گفتم؛ با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
_اِی جانم. من هم نمی تونم دوریت را تحمل کنم عزیزم. ولی گفتم خودت ناراحت نباشی.😊
_می دونم 😊
وبلند بلند خندید وباز لبخند رامهمون لبهای من کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون