eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 جمعه بہ جمعه چشم من منـتـظر نگاهِ تو کے دل خـسـته ام شـود مــعتکف پناهِ تو زمـزمـہ ی لبان من این طلب است از خدا کاش شـوم من عاقبت یک نفر از سپاهِ تو http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✨﷽✨ ✅میزان اهمیت نماز صبح ✍از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است. مردی به خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام. امام صادق (ع) فرمود :خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است. امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است. امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟ وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن امام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد ، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی! 💥همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد. 📕جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶ 📒وسایل شیعه/ج۳/ص۱۵۶ 📗بحار/ج۸/ص۷۳ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✨❤️✨ امام على عليه السلام: [خوشا به حال كسى كه (تلاش برای اصلاح) عيب هايش او را از پرداختن به عيب هاى مردم باز دارد و بى آنكه او را نقص و كاستى باشد فروتنى كند] طُوبى لِمَن شَغلَهُ عَيبُهُ عَن عُيوبِ النّاسِ ، و تَواضَعَ مِن غَيرِ مَنقَصَةٍ. 📚 ميزان الحكمه ج۱۳ ص۲۱۷ ‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الا ای لاله ی خوشبـو، عــزیز آل پیغمبر که بهر دین و قرآنت چنین گردیده ای پرپر شده زین غم، گل خاتم، مدینه غرق در ماتم صد لعنت به او که مسمومت نمود از زهر  محسن بلنج http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امام صادق علیه السلام🍃 پای درس چشم هایت جان دو زانو می زند نزد انسانیتت انسان دو زانو می زند در مدینه خطبه می خوانی چنان ملموس که؛ «جابر» از مستیش در ایران دو زانو می زند حرف وقتی سبز شد در هیچ جا محدود نیست باغ گاهی پیش یک گلدان دو زانو می زند فقه در آینده می گویی و پای حرفهات؛ درگذشته حضرت سلمان دو زانو می زند در مقام معرفت در پیش تو انسان که هیچ؛ رحل هم در محضر قرآن دو زانو می زند می نشیند چارزانو هرکه در دَرسَت نخست سال ها پیش تو بعد از آن دو زانو می زند هرکه می بیند بقیع خاکی ات را ناگهان درمیان چشم او باران دو زانو می زند ✍مهدی رحیمی زمستان الزمان http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
•|دلم هواے بقیع دارد وغم صادق عزا گرفتہ دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم زنم بہ سینہ ڪه آمد محرم صادق|• http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
شکلات 🌹 صدای زنگِ بلند شد. خانم معلم از کلاس بیرون رفت. بچه ها هم به دنبالش از دربیرون رفتند. مریم دفترش را در کیف گذاشت. زیپ کیفش را بست، چشمش به چیزی زیر میز افتاد. خم شد و زیر میز را نگاه کرد. مدادِ زهره روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. خوب می شناختش. چند روز پیش زهره این مداد را خریده بود. یک عروسکِ کوچکِ زیبا بر سرِ مداد بود. او هم آرزو داشت که یکی مثلِ این داشته باشد.سر و صدای بچه ها از راهرو و حیاط به گوش می رسید. کیفش را روی دوشش انداخت. با سرعت از کلاس بیرون رفت. دنبال زهره گشت تا مدادش را بدهد. زهره را دید که از حیاطِ مدرسه بیرون رفت. دنبالش دوید. ولی زهره سوارِ ماشینِ پدرش شد و رفت. مجبور شد مداد را با خودش به خانه ببرد. بعد از ناهار، دفتر و کتابش را در آورد. مدادش را برداشت که مشقش را بنویسد. چشمش به مدادِ زهره افتاد. به طرفِ آشپزخانه نگاه کرد. مادرش، مشغولِ شستنِ ظرف ها بود. مداد را در دست گرفت و نگاه کرد. با خودش گفت"هیچ کس نمی داند که مدادِ زهره را پیدا کردم. پس باید برای خودم نگهش دارم" صدای مادر به گوشش خورد: _مریم جان، بیا بشقابِ مینا خانم را ببر بده. مداد را در کیفش پنهان کرد. مادر بشقابِ مینا خانم را که برایشان حلوا آورده بود، شسته بود و در آن شکلات گذاشته بود. مریم بشقاب را گرفت و برد. به مینا خانم داد و برگشت. دوباره دستش را در کیفش کرد و مداد را برداشت. دلش می خواست مداد را برای خودش بردارد. مداد را روی دفترش گذاشت تا مشق بنویسید. ِمادرش کنارش آمد وگفت: _مریم جان این شکلات ها هم برای تو. مریم نگاهی به شکلات ها کرد. از همان شکلات هایی که برای مینا خانم برده بود. خوشگل و خوشمزه. یادِ مداد افتاد. "خوب شد که مامان مداد را ندید" زود مداد را در کیفش گذاشت. بعد آن را از خود دور کرد و شروع کرد به نوشتنِ مشق هایش. فردا صبح از همیشه زودتر آماده شد و به مدرسه رفت. هنوز زنگ نخورده بود که زهره وارد حیاط مدرسه شد. با لبخند به طرف زهره رفت. مدادش را به طرفش گرفت و گفت: _دیروز این را جا گذاشتی. زهره از او تشکر کرد و مدادش را گرفت. وقتی به کلاس رفتند. خانم معلم برای بچه های زرنگِ کلاس جایزه گرفته بود. وجایزه مریم یک مدادِ عروسکی قشنگ بود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه خوشحال شدیم. ولی به یکباره دستش روی دستم شل شد و افتاد. صدا کردم: _بابا ....بابا... که صدای سوت دستگاه بلند شد و به دنبالِ آن، پرستاری سراسیمه به اتاق دوید. هنوز داشتم صداش می کردم. که دکتر به همراه پرستاری دیگر وارد اتاق شدند. ما را از اتاق بیرون کردند و پرده را کشیدند. فاطمه و مامان گریه می کردند. قادر و محمد، چهره از من می پوشاندندو من مات ومبهوت بودم. با صدایی ضعیف رو به مامان کردم و گفتم: _چرا گریه می کنید؟ حالش خوب می شه. دوباره برمی گرده خونه. خودم دیدمش، حالش خوب بود. ولی گریه هاشون شدت گرفت. رفتم به طرف اتاق و گفتم: _من می رم میارمش. خواستم در را باز کنم که قادر صدام کرد: _گندم جان، صبر کن. _چرا؟چرا باید صبر کنم؟ می خوام بابا را بیارم. هقِ هقِ گریه اش بلند شد و گفت: _بگذار دکتر کارش را انجام بده. نمی فهمیدم یعنی چی؟ دلم نمی خواست بفهمم چی می گه؟ در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد. همه به سمتش رفتیم. با ناراحتی گفت: _متأسفم. 😔 نتونستم براش کاری کنم. صدای فریاد فاطمه بلند شد. _بابا جان .... باباجان مامان آهسته اشک می ریخت.😭 سراسیمه به اتاق دویدم. هر چه قادر صدا زد. فایده نداشت. پرستارها دستگاه ها را از بدنِ بی جونِ بابا جدا کرده بودند. یکیشون داشت ملحفه را روی صورتش می کشید. که فریاد زدم: _به بابام دست نزنید. من می خوام ببرمش خونه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون