eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
دقیقا✅ پیروی از هوای نفس و منم، منم کردن
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇 @asheqemola یا ناشناس پاسخ بدید👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💞#تکلیف یک چک لیست تهیه کنید و یک سری کارهای مثبتی که واریزی بانک عاطفی تون هست را لیست کنید و سع
تکلیف را انجام بدید و نتیجه را بفرستید👆👆 همین تکلیف ساده کلی به بهتر شدن روابط عاطفی تون کمک می کنه✅✅ توی دوره یا یک عالمه از این راهکارهای قشنگ داریم💖 ان شاءالله به زودی این دوره را دوباره ثبت نام می کنیم اماده باشید👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احسنت👏👏👏 بیشتر فکر کنید و موارد بیشتری را یادداشت کنید✅✅
سلام وقت بخیر می خواستم تشکر کنم از خانم فرجامپور عزیز بخاطر آرامش در گفتارشون و راهنمایی های لازم جهت قانع کردن مخاطب خود که عالی بودند و همچنین از حفظ صبوری ایشان در پاسخ به سوالات مخاطب سپاسگزارم.🌺🌺🌺.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از پله ها پایین رفت و یک راست به سمتِ آشپزخانه حرکت کرد. خدمتکارشان، مژگان خانم، میز ناهار را چیده بود. صندلی را عقب کشید و پشتِ میز نشست. لیوان را پر از آب کرد. قرص مسکن را دهانش گذاشت و آب لیوان را سر کشید. مادر با لبخند وارد شد و گفت: "خوب خوابیدی امید جان؟" امید هم لبخندی زد و گفت: "آره، ممنونم" اما هنوز سردرد داشت. بعد از ناهار، به اتاقش رفت و دوباره روی تخت افتاد. چشمش به پوشه قرارداد افتاد. امروز باید کاری می کرد. دلش می خواست به دیدنِ محسن برود و تکلیف خودش و او را روشن کند؛ ولی آدرس و شماره تلفنی از او نداشت. باید تا فردا صبر می کرد. کلافه و سر در گم بود. از خانه ماندن خسته شده بود. کاش بهانه ای داشت و به خانه خاله زری می رفت. صدای مادر از پشت در، افکارش را به هم ریخت. در زد و وارد اتاق شد، نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: "این همه دسته گل داخلِ پذیرایی هست، سبد گل بزرگی که دوستات آوردن؛ چطور این دسته گل را آوردی اتاقت؟" بعد به چهره خشک و جدی امید نِگاه کرد. امید صورتش را به طرف پنجره چرخاند و گفت: "مامان.. لطفا!..." مادر لبخندش پهن تر شد و گفت: "لطفا چی؟ من که می دونم چی تو دلته؛ ببین اگر زهرا رو دوست داری باید به خاله بگیم. قبل از این که براش خواستگار بیاد و دیر بشه." با شنیدن اسم خواستِگار، امید یک دفعه به سمت مادرش برگشت و گفت:"چی؟خواستگار؟ زهرا هنوز کوچیکه. درسش تموم نشده" مادر با صدای بلند خندید و گفت: "خب دیگه مطمئن شدم. امید، حرفتو تو دلت نگه ندار. بذار من با خاله صحبت کنم. همین الانش هم زهرا کم خواستگار نداره ها! اگر دیر بجنبی پشیمون می شی." امید اخمی کرد و گفت: "چی داری می گی مادر من؟ من هنوز تکلیف خودم توی این دنیا روشن نیست. بعد به فکر ازدواج باشم؟ نه! حتی نمی تونم بهش فکر کنم." بعد آهی کشید. بلند شد و کنارِ پنجره رفت. زیر سایه سروهای بلند باغ، نادر را دید که زیراندازی پهن کرده و نماز می خواند. پوز خندی زد و گفت: "اینو ببین چه دل خوشی داره" مادرش نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت و گفت: "مگه از دنیا چی می خوای؟ تو که همه چیز داری. چرا خودتو اذیت می کنی؟" امید با تمسخر گفت: "آره دارم. همه چیز و هیچ چیز!" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
تمامِ شب را نتوانست بخوابد. افکار پریشان آزارش می داد. نزدیکی های صبح، تازه خوابش برده بود که با صدای هشدارِ موبایل، از خواب پرید. آن روز کلاس داشت. با زحمت خودش را از تخت جدا کرد. هنوز کمی از عطر گل ها در اتاقش مانده بود. لبخند زد و نفس عمیقی کشید. آماده شد و بعد از خوردنِ یک فنجان چای، از خانه بیرون زد. اتومبیلش را روشن کرد و راه افتاد. وارد دانشگاه که شد، یک راست به سمتِ سالن رفت. به امید این که محسن را در یکی از کلاس ها بیابد، قدم می زد و به اطرافش نگاه می کرد. کلاس هایی را که احتمال می داد محسن در آن ها باشد، یکی یکی سر می زد؛ اما انگار خبری از محسن نبود. به کلاس خودش رفت و منتظر نشست. تا ظهر کلاس داشت. حتی فواصل استراحت بین کلاس ها را دنبال محسن گشت؛ ولی محسن نیامد. بدجوری به هم ریخته بود و اصلا تمرکز نداشت. چیزی از درس نفهمید. بعد از کلاس، یک راست به بیمارستان رفت. آنجا هم نتوانست محسن را پیدا کند. یادِ امیر افتاد. دیده بود که گاهی با محسن در ارتباط است. سریع با او تماس گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی، از محسن پرسید. امیر نشانی و شماره تلفن محسن را به او داد. بی معطلی سوار شد و به طرف آن نشانی حرکت کرد. تا آنجا راه زیادی بود. تمام طول مسیر مشغول فکر کردن بود. با خودش می گفت: "اگر پروژه رو بهش برگردونم، به مامان و فک و فامیلا چی بگم؟ اگرم بهش ندم، چی به سر محسن و خونواده ش میاد؟ هزینه درمان مادرش کم نیست!" مشتش را محکم روی فرمان کوبید. درد در ساقِ دستش پیچید. هیچ راهی نداشت. باید پروژه را به محسن برمی گرداند. فکر می کرد حتما باید این کار را انجام بدهد؛ اما بعدش چه؟ چه کار باید می کرد!؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا