#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_19
نزدیکی های غروب به خانه رسید. با اتومبیلش وارد حیاط شد. در همان حال، نادر را دید که کیسه های بزرگ زباله را برداشته و با زحمت بیرون می برد.
بعد از پیاده شدن، به سمت او رفت. با تعجب دید که همه سبد ها و دسته گل های شب مهمانی داخلِ زباله ها است.
با صدای بلند گفت: "نادر؟ چرا گلارو دور می ریزی؟"
نادر هول شد، سلام کرد و گفت: " ببخشید آقا، خانم دستور فرمودند. آخه اکثرا پژمرده شدن و بو گرفتن."
یکباره یادِ دسته گلِ داخلِ اتاقش افتاد.
با عجله به سمتِ اتاقش رفت. وقتی درِ اتاق را باز کرد، درکمال ناباوری دید که دسته گلش داخلِ اتاق نیست.
آهی کشید و کیفش را روی تخت خواب، پرتاب کرد و کنارِ پنجره رفت. با افسوس، زُل زد به کیسه های پر از زباله ای که داخلِ توری آشغال کنار در، پرتاب می شد.
باز یاد زهرا و خاطراتی که با او داشت افتاد. دستش را روی صورتش کشید.
انگار همه چیز و همه کس دست به دست داده بودند، تا او را از زهرا دور و دورتر کنند.
امروز هم نتوانست کاری کند! باز پوشه را از کیفش بیرون آورد و جلوی آینه گذاشت. دستانش را در موهایش فرو کرد و به پوشه خیره شد. در دلش می گفت: "کاش زودتر تکلیفم روشن می شد. کاش می تونستم، به یک آرامش و یک زندگی آرام برسم. کاش شغلم ... آینده ام.... زهرا...کاش..."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_20
صدای پیامک را که شنید، چشم هایش را باز کرد و گوشی را برداشت.
پیام از استاد تهرانی بود. خواسته بود تا برای شروع کار به دفترش برود و برنامه اش را ارائه دهد.
نفسش را با حرص بیرون داد و یاد تصمیمی افتاد که بلاتکلیفش کرده بود.
نگاهی به ساعت انداخت. حتما باید امروز کاری را که فکر می کرد درسته، انجام می داد.
شماره محسن را گرفت، منتظر شد ولی جواب نداد. بلند شد، لباس هایش را پوشید و راه افتاد. پائین پله ها که رسید، مادرش با لبخند نگاهش کرد و گفت: "به به... آقای مهندس، صبحت بخیر. به موقع اومدی، سفره صبحونه هنوز رو میزه"
لبخند مادرش، تردید را به جانش انداخت.
با ذوقِ مادرانه و آرزوهای او چه می کرد؟ کسی که به خاطرِ او سال ها با رفتارهای ناشایستِ پدرش ساخته بود. اگر بفهمد پروژه ای در کار نیست و پسرش هنوز تا مهندس شدن فاصله دارد، چه می کند!؟
افکارِ مزاحم، همچون سیلابی به ذهنش هجوم می آورد و او را در تصمیم گیریش مردد می ساخت.
دردش را به کسی نمی توانست بگوید. بی قرار و آشفته به آشپزخانه رفت و نشست. به نقطه نامعلومی خیره شد. مادر آمد و با فنجان های چای کنارش نشست.
با لبخند دستش را جلو صورتش تکان داد وگفت: "کجایی؟ خوبی؟ راستی امید جان، باید به فکر یه دفترِ کار باشیم. باید یه مکان مشخصی برای کارت داشته باشی، تا قرارداد های بعدی رو تو دفتر کار خودت ببندی. وای چقدر عالی. خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوم رسیدم."
دستش را روی دست امید گذاشت و با لبخند به چهره سرد و خشکش نگاه کرد. آرام دست امید را نوازش داد و گفت: "چقدر دستات سرده؟! تعجب می کنم تو این گرما، چرا اینقدر سردی؟"
امید آهی کشید و با خودش گفت: "اگر از درونم خبر داشتی، از سردی دستام تعجب نمی کردی"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌توحّش اسرائیل، میوۀ تمدّن شوم غرب
🔻چرا آمریکا نیاز به کشتار و چپاول دارد؟
🔻چرا از تکنولوژی خودشان پول در نمیآورند؟
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
سلام امام زمانم🌺
" سلام صبح عالیتان متعالی "
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
جهاد در راه خدا یک دری است از درهای بهشت که خداوند آن را تنها برای اولیای خاص خودش باز گذاشته است.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
آدمها همیشہ
نیاز بہ نصیحت ندارند
گاهےتنهاچیزے
که واقعا به آن محتـاجند
دستی است ڪہ
بگیرد،گوشےاستڪہبشنود
و قلبی است ڪہ
آنها را واقعا درڪ ڪند🌹
برای هم گوشی شنوا
و قلبی مهربان داشته باشیم❤️
عشق موهبتی است الهی
عاشق بنده های خدا باشیم
و درکشان کنیم🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💎سلام و هزاران سلام بر شما خوبان💐
این جلسه
در مورد
چند نمونه از برداشتها از حساب بانکی عاطفی، صحبت می کنیم
به نظر شما چه رفتارهایی از حساب بانکی عاطفی کم می کند؟؟