🔸امیدوارم
خصوصیات افراد دموی را به خوبی یاد گرفته اید.
اما
باید بدانید که زنان دموی
از
به اندازه مردان دموی
تنومند و قوی نیستند.
🔸اما نسبت به زنان دیگر
درشت تر هستند
و
البته اکثر خصوصیات را
دارند.
مدیر بودن
و
محکم و با انگیزه عمل کردن
البته
در تمام دموی ها غرور خاصی هم هست✅
🔺حرارت بدن شان هم
بالاست.
و بیشتر فصل بهار را دوست دارند و هوای معتدل.
و
علاقه خاصی به خوردن دارند
مخصوصا خوردن گوشت😋
🔸افرادی پر خور هستند
که استعداد چاقی دارند.
عضلات سفت و محکمی دارند💪
و حتی لحن کلام شان
محکم و شمرده است.
در برابر بیماری ها هم مقاوم تر هستند.
🔸در کل
چه در معنویات و اخلاق
و
چه در وضعیت جسمانی
قوی هستند.
زود نمی شکنند و زود رنج نیستند.
دیر می رنجند ولی وای به روزی که از کسی کینه به دل بگیرند😊
حواس تون باشه👌
💞افرادی احساساتی هستند و عاشق پیشه
معنوی هستند
دلسوزند
و البته مثل هم گرم مزاج ها
دوست دارند به قول معروف
(سوپر من) باشند💪👏
🔸خب دیگه فکر کنم کافی باشه.
حتما در اطرافیانتان دقت کنید و این افراد را شناسایی کنید😊👌
البته دقت کنید کسی را قضاوت نکنید❌
💎دانستن مباحث #شخصیت_شناسی
شما در برقراری #ارتباط_موفق
کمک می کنه✅
و با شناخت درست افراد،نحوه رفتار صحیح را هم خواهید دانست.
💎در #دوره_اسرار_ارتباط_موفق
پرده از اسراری بر می داریم که
مطمینا براتون جالب خواهد بود
و تازگی خواهد داشت👌
بر هر فردی لازم است که این اسرار را بداند
تا زندگی بهتری را تجربه کند✅
💎ان شاءالله
پانزدهم ثبت نام
#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
#دوره_سواد_عاطفی
را خواهیم داشت✅
اماده باشید و به دوستانتان هم اطلاع بدید👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_61
یادِ برنامه امشب افتاد. سریع بلند شد و حمام کرد و آماده شد.
در یک سفره خانه، کنارِ یک رودخانه و مکانی سر سبز، قرار گذاشته بودند.
در این شبهای پایانی فصلِ بهار، حتما هوای دلچسبی هم داشت و حسابی حالش جا می آمد.
از پله ها پایین رفت.
اگر پدر و مادرش تصمیم ندارند، از اتفاق های اطرافش، مطلعش کنند،
پس اصراری نداشت. هر چند نگران بود. ولی دلخوری که داشت باعث می شد، سؤالی نپرسد.
در ورودی را باز کرد. که صدای مادر راشنید:"امید خوبی؟ کجا می ری؟ تو که تازه اومدی؟"
بدونِ اینکه به سمتِ مادرش بر گردد گفت:"جایی کار دارم."
با سرعت بیرون رفت و سوار اتومبیلش شد و راه افتاد.
هنوز وقت داشت. تصمیم گرفت، چرخی در شهر بزند.
یک دفعه خودش را جلوی دانشگاه زهرا دید.
توقف کرد و به در ورودی دانشگاه خیره شد.
دلتنگش بود و می دانست کنارش دلش آرام می گیرد.
فرو رفته در افکارش بود که ناباورانه زهرا را دیدکه با یکی دیگر از دانشجو ها از دانشگاه خارج شد. همان جا ایستاده بود و هنوز داشت با دوستش صحبت می کرد.
دستی به صورتش کشید و منتظر ماند. وقتی زهرا از دوستش خدا حافظی کرد و کنارِ خیابان منتظرِ تاکسی ایستاد.
به سمتش رفت و جلوی پایش ترمز زد.
زهرا با دیدنش تعجب کرد.
حالات چهره اش را خوب می شناخت.
از همان کودکی هر وقت تعجب می کرد،
لبانش کش می آمد و گوشه چشمانش چین می خورد. قیافه اش با مزه می شد.
نا خدا گاه با دیدنِ قیافه متعجبِ زهرا، لبخند به لبش نشست.
از اتومبیل پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت:" اگر اشکال نداره می رسونمت."
زهرا تشکر کرد و صندلی عقب نشست.
باورش نمی شد که زهرا را کنارِ خودش ببینید.
بعد از مدت ها احساسِ خوشی داشت.
از آینه به زهرا نگاه کرد. سر به زیر و آرام نشسته بود.
باید با او صحبت می کرد.
دیگر صبر جایز نبود. یادِ حرف های مادرش افتاد که می گفت"زهرا خواستگار داره"
برای پیدا کردنِ کلماتِ مناسب، صندوقچه ذخیره واژگانِ مغزش را زیر و رو کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490