🔸خب دیگه فکر کنم کافی باشه.
حتما در اطرافیانتان دقت کنید و این افراد را شناسایی کنید😊👌
البته دقت کنید کسی را قضاوت نکنید❌
💎دانستن مباحث #شخصیت_شناسی
شما در برقراری #ارتباط_موفق
کمک می کنه✅
و با شناخت درست افراد،نحوه رفتار صحیح را هم خواهید دانست.
💎در #دوره_اسرار_ارتباط_موفق
پرده از اسراری بر می داریم که
مطمینا براتون جالب خواهد بود
و تازگی خواهد داشت👌
بر هر فردی لازم است که این اسرار را بداند
تا زندگی بهتری را تجربه کند✅
💎ان شاءالله
پانزدهم ثبت نام
#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
#دوره_سواد_عاطفی
را خواهیم داشت✅
اماده باشید و به دوستانتان هم اطلاع بدید👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_61
یادِ برنامه امشب افتاد. سریع بلند شد و حمام کرد و آماده شد.
در یک سفره خانه، کنارِ یک رودخانه و مکانی سر سبز، قرار گذاشته بودند.
در این شبهای پایانی فصلِ بهار، حتما هوای دلچسبی هم داشت و حسابی حالش جا می آمد.
از پله ها پایین رفت.
اگر پدر و مادرش تصمیم ندارند، از اتفاق های اطرافش، مطلعش کنند،
پس اصراری نداشت. هر چند نگران بود. ولی دلخوری که داشت باعث می شد، سؤالی نپرسد.
در ورودی را باز کرد. که صدای مادر راشنید:"امید خوبی؟ کجا می ری؟ تو که تازه اومدی؟"
بدونِ اینکه به سمتِ مادرش بر گردد گفت:"جایی کار دارم."
با سرعت بیرون رفت و سوار اتومبیلش شد و راه افتاد.
هنوز وقت داشت. تصمیم گرفت، چرخی در شهر بزند.
یک دفعه خودش را جلوی دانشگاه زهرا دید.
توقف کرد و به در ورودی دانشگاه خیره شد.
دلتنگش بود و می دانست کنارش دلش آرام می گیرد.
فرو رفته در افکارش بود که ناباورانه زهرا را دیدکه با یکی دیگر از دانشجو ها از دانشگاه خارج شد. همان جا ایستاده بود و هنوز داشت با دوستش صحبت می کرد.
دستی به صورتش کشید و منتظر ماند. وقتی زهرا از دوستش خدا حافظی کرد و کنارِ خیابان منتظرِ تاکسی ایستاد.
به سمتش رفت و جلوی پایش ترمز زد.
زهرا با دیدنش تعجب کرد.
حالات چهره اش را خوب می شناخت.
از همان کودکی هر وقت تعجب می کرد،
لبانش کش می آمد و گوشه چشمانش چین می خورد. قیافه اش با مزه می شد.
نا خدا گاه با دیدنِ قیافه متعجبِ زهرا، لبخند به لبش نشست.
از اتومبیل پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت:" اگر اشکال نداره می رسونمت."
زهرا تشکر کرد و صندلی عقب نشست.
باورش نمی شد که زهرا را کنارِ خودش ببینید.
بعد از مدت ها احساسِ خوشی داشت.
از آینه به زهرا نگاه کرد. سر به زیر و آرام نشسته بود.
باید با او صحبت می کرد.
دیگر صبر جایز نبود. یادِ حرف های مادرش افتاد که می گفت"زهرا خواستگار داره"
برای پیدا کردنِ کلماتِ مناسب، صندوقچه ذخیره واژگانِ مغزش را زیر و رو کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_62
باید یه طوری سرِ حرف را باز می کرد.
بی مقدمه گفت:"از احمد آقا چه خبر؟خوبن؟"
زهرا همانطور سر به زیر جواب داد:"ممنون خوبن."
دوباره ساکت شد. این سکوت اصلا خوشایندش نبود.
نفس عمیقی کشید وگفت:"راستش، نمی دونم چطوری بگم؟ می دونید؟......."
جمله اش را نیمه تمام رها کرد.
کاش می توانست، رُِک و پوست کنده، از او خاستگاری کند. کاش می توانست همین جا و دور از هر نگرانی حرف دلش را بزند...
زهرا همان طور سر به زیر بود.
امید درمانده، در بازی کلمات گیر افتاده بود.
کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و به سمتِ مغازه ای رفت. همراه با دو لیوان بزرگ آبمیوه برگشت. یکی را به زهرا تعارف کرد. او تشکر کرد و گرفت.
داخل اتومبیل نشست.
کمی متمایل به زهرا شد و گفت:"بفرمایید:" و به لیوان آبمیوه اشاره کرد.
چقدر گفتن کلمات و ردیف کردنِ جملات برایش سخت شده بود.
هر چه به مغزش فشار می آورد از کجا شروع کند. فایده ای نداشت.
به ناچار شروع کرد از کارش و پروژه جدید گفتن.
زهرا همانطور که آرام آبمیوه اش را می نوشید به صحبت هایش گوش می داد.
خوب می دانست که امید از این مقدمه چینی ها منظوری دارد.
همیشه همین طوری بود. از بچگی هر وقت چیزی را می خواست، کلی مقدمه می چید.
نگاهی به ساعتش انداخت. امید متوجه شد و گفت:"ببخشید خیلی صحبت کردم. دیرتون شد. ولی راستش، هنوز حرفم تمام نشده. چطوری بگم؟ نمی دونم شاید حرفم درست نباشه."
بعد سرش را پایین انداخت و با کلافگی روی فرمون ضربه زد و گفت:" اگر چند وقتِ دیگه فقط چند ماهه دیگه صبر کنی حتما شرایطم بهتر می شه."
همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد و سریع گوشی اش را از روی داشبرد برداشت. با دیدنِ اسم آرش، رد تماس زد.
ولی آرش ول کن نبود.
ببخشیدی گفت و پیاده شد.
تماس را وصل کرد و گفت:"بله! بفرما....چشم.... نه یادم نرفته.... باشه چشم...."
با عصبانیت گوشی را توی جیبش گذاشت. لعنت به این خروس بی محل.
دوباره سوار شد و راه افتاد.
با صدای آرامی گفت:"فقط خواهش می کنم صبر کن."
ولی زهرا همچنان سر به زیر و ساکت بود.
این سکوت یعنی چی؟ یعنی رضایت؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم 🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
همانا حقیقت و واقعیّت تمام سعادت ها و رستگارى ها در دوستى على علیه السلام در زمان حیات و پس از رحلتش خواهدبود.✨
@asraredarun
┄┅─✵💔✵─┅┄
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنظرم دیدن این کلیپ در ایام فاطمیه یه رزقه👌
از امشب خونه ما حرم شما مادر 💔
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490