لطفا این بنر را در گروه ها و کانال هاتون بگذارید و برای دوستانتون بفرستید
تا در ثوابش شریک باشید✅👏
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون بخیر🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
در تعریف از امام على (ع) فرمودند: او پیشوائى الهى و ربّانى است، تجسّم نور و روشنائى است، مركز توجّه تمامى موجودات و عارفان است، فرزندى پاك از خانواده پاكان مى باشد، گویندهاى حقگو و هدایتگر است، او مركز و محور
امامت و رهبریّت است.✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💔✵─┅┄
#انگیزشی💪
"راز شاد بودن این است که زندگی خود را بپذیرید و از هر روز بهترین استفاده را ببرید."
همین و بس😊👆
بپذیر که هر چه هست تقدیر الهی است
و
حتما برای رشد کردنت لازم است
خدایا شکر، الحمدلله رب العالمین💐
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیک) ایام سوگواری بی بی دو عالم تسلیت باد🖤 #نذر_فرهنگی از
سلام عزیزان
طرفیت تکمیل شد✅
ان شاءالله بتونم کمکی باشم براتون
سعی می کنم برنامه بریزم که
مشاوره های رایگان تداوم داشته باشه
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری #طبع_و_مزاج #شخصیت_شناسی #جلسه_اول بسیار بسیار مهم ✅
دوستان حدید خوش آمدید🌺
مباحث #شخصیت_شناسی را از اینجا مطالعه بفرمایید👆
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مهمترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب
✅چرا خوب شوهرداری کردن برای خانمها حکم جهاد دارد؟
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_95
آرام دستش را از توی دست مادرش بیرون کشید و گفت:"مامان من دیگه بچه نیستم. خواهش می کنم"
مادر با دلخوری به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:"برای یه مادر، بچه اش همیشه بچه است."
امید به سمتِ قوری روی سماور رفت و دوتا فنجان را پر کرد و روی میز گذاست و گفت:"مامان، خودت می دونی که من از یلدا و رفتارهاش خوشم نمیاد. چرا نگفتی تولدِ یلداست. تاکِی باید با من این طوری رفتار کنید؟"
مادر نگاهی به چشمهای امیدانداخت وگفت:"خودت اخلاق بابات را می دونی. نمی شه باهاش مخالفت کرد."
امید سرش را پایین انداخت و به بخاری که از فنجان بالا می رفت نگاه کرد و گفت:"باشه. اصلا ولش کن. الان می خوام یه چیزِ دیگه بگم."
مادر لبخندی زد و گفت:"خیر باشه"
امید سرش را بلند کرد وگفت:"خیره.
راستش می خوام درباره زهرا حرف بزنم. من فقط می خوام خیالم راحت بشه. بعدش تا هر وقت که زهرا بخواد صبر می کنم."
مادر با دلخوری آهی کشید گفت:" چند بار بگم. فعلا نمی شه. باید صبر کنی."
امید با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
صدای مادرش را می شنید ولی بی اعتنا به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. روی تخت افتاد و به سقف خیره شد.
"بازهم مثل همیشه. دوباره همان جواب. اینطوری نمی شه. باید یه فکر اساسی کرد.
حتما مامان دلش نمی خواد که زهرا عروسش بشه. پس باید خودم اقدام کنم. باید اول صبح سراغ خاله زری می روم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490