#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_113
خاله زری در را باز کرد.
وقتی آن دو را دید، فهمید که اتفاقی افتاده.
با نگرانی گفت:"بابا طوری شده؟"
زهرا مادرش را در آغوش گرفت گفت:"قربونتون برم. نگران نباشید. حالش زیاد بد نیست."
مادر زهرا را از خودش جدا کرد و به چهره در هم امید نگاه کرد وگفت:"چی شده؟ راستش را بگید."
امید همچنان سر به زیر ایستاده بود.
زهرا گفت:"مجروح شده. ولی حالش خوبه. الان بیمارستانه."
خاله زری منتظر نشد حرفش تمام شود. به سمت اتاق رفت و چادر به سر و آماده برگشت. با صدای بلند به زهرا که در آغوش مادر بزرگ بود، گفت:"کدام بیمارستان؟"
امید همچنان ساکت بود و سر به زیر گفت:"می رسونمتون." و به طرفِ حیاط رفت. مادر بزرگ ازجا بلند شد و گفت:"منم میام."
فوری چادرش را سر کرد و با کمک زهرا راه افتاد.
دیدنِ چهره های غمزده آن ها امید را کلافه و عصبی تر می کرد.
اصلا کسی چیزی نمی گفت. ولی نگرانی در چهره هایشان موج می زد.
مادر بزرگ مرتب ذکر می گفت.
خاله زری چیزی نمی گفت. گویی اعتمادی به حرف های زهرا و امید نداشت. می خواست خودش ببیند.
امید عصبی، دنده را عوض کرد. رو به خاله زری که کنارش نشسته بود کرد و گفت:" واقعا نمی فهمم چرا احمد آقا باید این بلا را سر خودش بیاره؟ شما چرا بهش اجازه دادی که بره؟ با این سن وسالتون تعجب می کنم."
خاله زری نگاهی اخم آلود به او انداخت و گفت:"همه اینها امتحانات الهیه. ما باید وظیفه مون را انجام بدیم. بقیه اش با خداست. راضی ایم به رضای خودش."
امید کلافه روی فرمان کوبید و نفسش را با حرص بیرون داد. بحث کردنِ با این جماعت سودی نداشت.
بالاخره رسیدند. خاله زری سراغ اتاق را گرفت و با سرعت رفت. زهرا دست مادر بزرگ را گرفت و آرام قدم برداشت.
امید اتومبیل را پارک کرد.
به طرف آبخوری رفت و آب سرد به دست و رویش زد.
نزدیک ظهر شده بود. نگاهی به گوشی اش انداخت. روشنش کرد.
بلافاصله شماره محسن را گرفت.
محسن فوری جواب داد:"به به سلام مهندس کجایی؟"
امید نفس عمیقی کشید تا صدایش عصبی نباشد و گفت:"سلام، شرمنده، یه مشکلی پیش اومده. شاید امروز نتونم بیام."
محسن گفت:"خیره مهندس، اگر از دستِ من کاری بر میاد؛ بیام؟"
امید گفت:"نه؛ ممنونم، فقط شرمنده ات شدم."
چند سفارش و مشورت با هم کردند و تماس را قطع کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_114
اصلا توان دیدنِ چهره های غمزده خاله و بقیه را نداشت.
چطور می توانند این بد بختی را تحمل کنند؟ چرا برای خودشان دردِ سر و بدبختی درست می کنند؟ چرا در این دنیا به دنبال خوشبختی و آسایش نیستند؟
آخه احمدآقا از مالِ دنیا چه کم دارد که به جای زندگی کردن؛ برای خودش و خانواده اش بد بختی بوجود می آورد؟
کلافه دستش را در موهایش فرو برد.
صدای زنگ موبایلش بلند شد. نگاهی به صفحه اش انداخت. خاله زری بود.
"بله خاله جان... چشم... اومدم.."
از جا بلند شد و نگاهی به ساختمانِ بیمارستان انداخت. به سمتِ بوفه رفت و چند آبمیوه خرید و به طرف اتاق احمد آقا رفت.
با تردید و نگرانی وارد اتاق شد.
باورش خیلی سخت بود.
احمد آقا نشسته بود؛ دست در دست خاله زری، می گفت و می خندید.
مگر می توان این قدر راحت با قضیه به این مهمی برخورد کرد.
با تعجب نگاهی به خاله زری کرد. در چشمانش اشک حلقه زده بود؛ ولی لبش لبخند داشت. زهرا و مادر بزرگ هم روی تخت کنار پای احمدآقا نشسته بودند و با دقت به حرف های احمد آقا گوش می دادند.
کلافه نفسش را با حرص بیرون داد.
جلو رفت و آبمیوه هارا روی میزِکنار تخت گذاشت.
خاله زری تشکر کرد و گفت:"امید جان ما اینجا می مونیم. خواهش می کنم تو برو و به کارت برس."
امید گفت:"نه. کاری ندارم. می مونم."
برای چندمین بار به صورت زخمی و چشمانِ باند پیچی احمدآقا نگاه کرد،
وآهی کشید.
صدای اذانِ ظهر بلند شد.
خاله گفت:"زهرا جان می دونی نماز خونه کجاست؟"
زهرا گفت:"الان می رم می پرسم."
احمد آقا همزمان با صدای مؤذن اذان می گفت. البته با صدای آهسته.
وقتی اذان تمام شد. گفت:"زری جان کمکم کن تیمم کنم."
امید به کمک خاله آمد و با تعجب به حرکات احمد آقا نگاه کرد.
درکش خیلی سخت بود.توی این شرایط هم دست بردار نبود. برای کدام خدا می خواد نماز بخونه؟ با حرص دندان هایش را روی هم فشرد. "اگر خدایی بود که بااین همه خدا خدا کردن این بلا به سرت نمی اومد."
مادر بزرگ به کمک زهرا برای نماز رفت. خاله زری هم وقتی نماز خواندنِ احمد آقا تمام شد، برای نماز رفت و احمدآقا را به امید سپرد.
امید روی صندلی نشست. خیره به چهره احمدآقا بود که احمد آقا گفت:"به چی نگاه می کنی مهندس؟"
امید متحیر شد و گفت:"می تونم یه چیزی بپرسم؟"
احمد آقا گفت:"در خدمتم مهندس."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام علیکم.
از خانم فرجام پور بزرگوار خیلی ممنونم که در جهت تربیت فرزندانم بنده رو راهنمایی کردند،راهنمایی ایشان بسیار خوب و کاربردی بود و باصبر و حوصله به سوالاتم پاسخ دادند،درضمن بنده چندسال است که سعی میکنم برای حل مشکلاتم از ایشون راهنمایی بگیرم.خدا به همه شما خیر بده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلام امام زمانم🌹
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
انسان سعادتمند، اندرزِ به تقوا را آويزه گوش خود مى كند، هرچند مخاطب آن اندرز كسى ديگر باشد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
خط کش دیگران را بیرحمانه بشکنید
هرگز با خطکش دیگران خود را نسنجید
زیرا همیشه نقاط ضعف خود را خواهید دید.
فصل شروع و پلهی اول روزهای کاری و درسی شما قرار نیست شبیه پلهی دهم روزهای یک نفر دیگر باشد،
هرکس برای رسیدن به جایگاه موفقی که الان دارد سالها قبل زحمت کشیده.
خط کش مقایسه را بشکنید
خودتان برای خودتان، معیار(خط کش) تعیین کنید.
خودت باش
با تکیه بر قدرت الهی
قوی و نیرومند پیش برو💪
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 بهترین هدیۀ زن و شوهر به یکدیگر
👈 متن کلیپ
#تصویری
@Panahian_ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490