۱،،،،سلام علیکم وقت بخیر
بچه های توی این سن هنوز برای انجام کارهاشون به کمک والدین نیاز دارند.
نمیشه توقع داشت کارهاشون را به تنهایی انجام بدن.
البته بنا به طبع و مزاج و شرایط خانوادگی،
مثلا داشتن خواهر و برادر بزرگتر یا دوستان همسن و سال و...
رشد بچه ها در این موارد متفاوته.
سعی کنید با صبر و حوصله بیشتر، با بازی کردن و قصه گفتن،
او را به انجام وظایفش تشویق کنید.
۲،،،،سلام علیکم، برای دادن اصلاح مزاج ابتدا باید با دقت طبع اصلی و مزاج فعلی بررسی بشه.
توی کانال فقط، می توانم یه سری مطالب کلی را تدریس کنم.
چشم سعی می کنم کلی عرض کنم
ولی قبول کنید👇😊
یک نسخه را نمیشه برای همه پیچید.
سلام علیکم وقت بخیر
خب گلم، رفتار دیگران با ما دقیقا همانی است که ما بهشون اجازه دادیم.
درسته باید همیشه و در همه جا احترام و ادب را نسبت به اطرافیان داشته باشیم
اما
حواسمون به خودمان هم باشه.
توی دوره #ارتباط_موفق
در اینباره حسابی توضیح دادیم.
سعی کنید این دوره را شرکت کنید✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#نظر_شما
#مطالب_کانال
سلام ممنون بخاطر بازخوردهایی که تو کانال میزارید
من هم هیچوقت رمان هارو نمیخوندم اما تصمیم گرفتم بخونم و
به اینکه واقعا کارتون دلی و خداییس اطمینان دارم چون تاثیرش و در زندگیم دیدم
شما باعث میشید آدما خودشونو پیدا کنن و عاشق خدا بشن که معبوده واقعی ما آدم هاست.
ندیدمتون اما واقعا دوستتون دارم استاد ❤️
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_191
به اتاق که رسید، خاله زری در حالِ بیرون آمدن بود. سلام کرد و گفت:"ببخشید دیر اومدم. دارید تشریف می برید؟"
خاله زری لبخند زد و گفت:"نه عزیزم، الان برمی گردم."
وارد اتاق شد و به احمدآقا سلام داد. جوانی خوشتیپ، کنارش ایستاده بود. با او هم احوالپرسی کرد. چقدر قیافه اش آشنا بود.
دوباره به سمت احمدآقا برگشت. چشمانش هنوز بسته بود. زخم های صورتش باز بود.
با نگرانی نگاهش کرد. "یعنی این چهره مثلِ روز اولش خواهد شد؟"
به سمت پنجره برگشت. چشمش به آقای خوشتیپ افتاد. یادش آمد، آقای سرابی، قبلا هم اورا دیده بود. خاله زری گفته بود که دوست احمدآقاست. ولی چرا اینقدر جوان است؟
آقای سرابی لبخندی زد و گفت:" با اجازه تون. اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم؟"
همان موقع خاله زری با ظرفی میوه وارد شد و به همه تعارف کرد.
اما آقای سرابی گفت:"ممنون. من باید برم."
با احمد آقا خدا حافظی کرد و بعد به امید دست داد و به سمت در رفت.
خاله زری هم بدرقه اش کرد.
امید متعجب می نگریست.
"این جوان خوش تیپ و خوش سیما، چطوری با احمد آقا دوست است؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490