#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_219
احمدآقا دستِ امید را دردست گرفت و آرام فشرد و گفت:" چی داره اذیتت می کنه. می دونی که مثل پسرم دوستت دارم. هر کمکی از دستم بیاد انجام می دم."
بغض چنگ به گلوی امید انداخته بود. خیره به سقف، هر چه می کرد نمی توانست حرف بزند.
احمد آقا دستش را نوازش کرد وگفت:"هر چی توی دلت هست بگو. می خوای مادر بزرگت را بیارم. آخه تو که کسی رو توی اتاقت راه نمی دی. بالاخره باید با یکی حرف بزنی. "
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید، از چشم احمدآقا دور نماند.
نفس عمیقی کشید و گفت:"فکر نکن این سال ها ازت غافل بودم. دردت را خوب می فهمم. می دونم چی کشیدی و چه مشکلی داری. ولی باور کن کاری ازدستم نمی اومد. مجبور بودم صبوری کنم. چون قول داده بودم. دندون روی جگر گذاشتم. ولی حالا بپرس، هر چی می خوای بدونی. هر چیزی که روی دلت سنگینی می کنه. دیگه تحمل دیدنِ غصه هات را ندارم."
اشک های امید بی اختیار بارید. بغضش را با زحمت قورت داد.
ولی فایده نداشت.
احمدآقا گفت:"مرد حرف بزن. بگو تا بهت توضیح بدم."
امید آرام لب باز کردو گفت:" زهرا.. ؟"
احمد آقا متعجب نگاهش کرد و گفت:"زهرا چی؟ چی شده؟ "
امید گفت:"زهرا ازدواج کرده؟"
احمدآقا لبخندی زد وگفت:"آها حالا فهمیدم. کی بهت این حرف رو زده؟"
امیدگفت:"مهم نیست. فقط راستش رو بگید."
احمدآقا نفس عمیقی کشید وگفت:"ازدواج که نه. ولی قرارِ نامزدیش رو گذاشتیم. شاید هم عقدش."
امید سرش را به طرف احمدآقا چرخاند وگفت:"یعنی حقیقت داره؟ پس مادرم چی؟ مادرم می دونه؟"
احمدآقا متعجب گفت:"بله مادرت در جریانه.:"
آمید آهی کشید و سرش را برگرداند. دور از چشم احمدآقا اشک ریخت.
احمدآقا بلند شد و روی صورتش خم شد.
با صدای آرام گفت:"امید جان چیزی شده؟ یعنی به خاطرِ نامزدی زهرا این طوری به هم ریختی؟ ولی پسرِ خوب تو از خیلی چیزها بیخبری. بذار خاله و مامان بیان خودشون برات تعریف کنند.
امید ملافه را با دستش روی صورت کشید و گفت:"نه... نمی خوام... دیگه هیچی نمی خوام.."
تلاش های احمدآقا برای آرام کردنش فایده نداشت. ناچار اتاق را ترک کرد.
وهیچ کس نمی دانست با این خبر، تمام دنیای امید از هم گسیخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_220
بعد از رفتنِ احمدآقا، محسن به اتاق آمد. پنجره اتاق را باز کرد. تیر ماه رو به پایان بود. ولی نسیم ملایمی به درون اتاق وزید.
محسن رو به پنجره گفت:" خوبه که گاهی، حال و هوای ما آدما هم مثلِ هوای بیرون تغییر کنه. گاهی باید به دلمون یه خونه تکونی بدیم. لازمه که حتی به قلبمون هم تکونی بدیم. گاهی داریم راه رو اشتباه می ریم وفکر می کنیم درسته.
گاهی چیزهایی رو توی دلمون جا می کنیم که جاش اونجا نیست. گاهی فراموش می کنیم، ما کی هستیم و جایگاهمون کجاست. گاهی یادمون می ره هر چیزی که در اطراف ماست و هر کسی که پا به زندگیمون می گذاره، فقط و فقط ، مایه امتحانِ ماست.:"
بعد نفس عمیقی کشید و به سمت امید رفت وگفت:"امید جان، ما برای هدف والاتری خلق شدیم. خودت را در گیرِ غم و غصه دنیا نکن. همه چیز می گذره.:"
امید اشک هاش رو پاک کرد و گفت:"دیگه هیچی برام مهم نیست. هیچ چیز. می خواد بگذره یا نگذره."
محسن لیوانی را از آبمیوه پر کرد و به لبهای امید نزدیک کرد و گفت:" بهتره به چیزهای خوب فکر کنی. حتما در پسِ این تلخی روزگارِ حکمتی هست."
و کمک کرد تا امید جرعه ای بنوشد.
صدای اذان بلند شد.
محسن سجاده اش را پهن کرد و گوشه اتاق قامت بست.
نمازش که تمام شد، از کیفش، لقمه ای بیرون آورد. به امید تعارف کرد و گفت:" افطار شد برادر، بفرما."
امید نفس عمیقی کشید و گفت:"نوش جان. مگه تموم نشده؟"
محسن گفت:" فردا شبِ عیده."
امید دوباره خیره به سقف شد و با خود اندیشید:" خوش به حالشون که یک روز برای شادی و عید دارند. ولی من چی؟ روزِ عید، روزِ نامزدیه زهراست. روز بد بختی من. باید کاری کنم. حتما مادربزرگ می تونه کمکم کنه. باید ببینمش."
به سمت محسن برگشت وگفت:" باید مادر بزرگم رو ببینم."
محسن جرعه ای آب نوشید و گفت:"چشم ردیف می کنم."
گوشی اش را در آورد و شماره احمدآقا را گرفت. قرار شد همان شب، مادر بزرگ به دیدنش بیاید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام و وقت بخیر
از لطف و راهنماییتون خیلیییی سپاسگزارم خانم فرجام پور جان😍😍
از خداوند سپاسگزارم که انسانهای خیرخواه و مهربانی مثل شما رو در مسیر زندگیم قرار داد...که همواره راهنمای راهگشایی برایم بودید و هستید😍😍
خداوند به شما توان و قدرت مضاعف عطا کنه🌷🌷
عیدتون مبارک🌺🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌹🌹
ان شاءالله بتونم کمکی کنم🌺
ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه(صلی الله علیکم )💐 #نذر_فرهنگی به مناسبت ایام الله دهه فجر و عید مبع
از ساعات آخر بهره ببرید👆👆👏👏👏
اخرین فرصت ✅
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون بخیر🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام رضا علیهالسلام فرمودند:
هیچ بنده اى حقیقت ایمانش را کامل نمى کند مگر این که در او سه خصلت باشد: دین شناسى، تدبر نیکو در زندگى، و شکیبایى در مصیبتها و بلاها.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
یاد خدا ۳۰.mp3
11.11M
مجموعه #یاد_خدا ۳۰
#استاد_شجاعی | #آیتالله_مصباح
√ «خواستنِ خود خدا»
خواستنِ امام»
جوری که قلب به طلب افتاده باشد، ناگهان اتفاق نمیافتد!
مسیری دارد که باید آرام آرام آنرا پیمود تا تازه به نقطهی صفر عاشقی رسید! (پادکست را بشنوید)
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#انگیزشی💪
🔸فاصله بین داشتن و نداشتن هر چیزی، فقط یک "خواستن" است.
و خواستن، یک اندیشه مثبتی است که از یک هدف متعالی، نشأت گرفته باشد.
در واقع، اهداف همچون منابع نور، مقصد و مسیر زندگی انسان را روشن می کند و به حرکت او معنا می بخشد.
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🥶سوداوی ها
🔺یک مورد خیلی مهم در مورد این افراد این است که
به دلیل دقت بالا ممکن است گاهی دچار
وسواس فکری شوند.
🔺به این معنا که
هر مسئله ای خیلی راحت می تواند
ذهن این افراد را درگیر کند.
یا حتی یک کلمه یک حرف،
البته باید بسیار دقت کنند که
دچار افکار منفی یا خدای ناکرده سوء ظن
نسبت به دیگران نشوند❌