#گندمزار_طلائی
#قسمت_219
ملیحه از جا پاشد ورفت و این بار با دوتا لیوان شربت برگشت.
وتعارفم کرد.
ونشست.
_راستش می دونی گندم اصلا دلم نمی خواست این چیزها را از من بشنوی .
دوست داشتم خودت متوجه بشی .
ولی چاره ای ندارم.
حالا که تو به اشاره های من دقت نکردی مجبورم بی پرده همه چیز را بهت بگم .
راستش من وهمسرم اصلا فرصت نداشتیم درباره سپهر تحقیق کنیم.
همه اون اطلاعات را قادر به دست آورده بود .
از همان روز اول که برات خواستگار اومد و رفتی خونه سحر مخفی شدی .
قادر شروع به تحقیق کرد.
خب خدمتش هم توی شهر بود .
پس راحت ته و توی زندگی شون را در آورد.
البته فقط به خاطر تو این کار را کرد.
چون نگرانِ تو بود.
ولی هیچ وقت به خودت چیزی نگفت .
به من گفت که مواظبت باشم و بهت هشدار بدم.
یادته چند بار گفتم دورِ اینا را خط بکش .
ولی گوش نکردی.
وقتی هیچ جوره گوش ندادی .
پیشنهاد من بود که تورا ببریم شهر و تا خودت ببینی.
قادر موافقت نمی کرد. می ترسید بلایی سرت بیاد.
که اومد .
توی تمام اون مدت که حالت بد شد و بردیمت در مانگاه قادر هم بود .
ولی نه آن طوری که تو بتونی ببینیش.
حتی می خواست با سپهر در گیر بشه .
که ما نگذاشتیم .
خیلی حرص خورد و عذاب کشید.
وقتی که همه چیز و فهمیدی وبرگشتی .
خیالش راحت شد.
هر بار که من می امدم اینجا می سپرد که بهت سر بزنم .
خدارا شکر با برگشتنِ بابات دیگه حالت خوب شدو خیال همه ی ما راحت شد.
تا اینکه بحث خواستگاری پیش اومد.
نمی دونم چرا با اینکه خیلی دوستت داره .ولی راضی نمی شد بیایم خواستگاری .
البته من که نه .😊
گلین خانم بیاد خواستگاری.
کلی باهاش صحبت کردیم.
خودش هم می دید که چند تا خواستگار برات آمد وپدرت رد کرد .
ولی نمی دونم نگرانیش از چی بود🤔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_219
احمدآقا دستِ امید را دردست گرفت و آرام فشرد و گفت:" چی داره اذیتت می کنه. می دونی که مثل پسرم دوستت دارم. هر کمکی از دستم بیاد انجام می دم."
بغض چنگ به گلوی امید انداخته بود. خیره به سقف، هر چه می کرد نمی توانست حرف بزند.
احمد آقا دستش را نوازش کرد وگفت:"هر چی توی دلت هست بگو. می خوای مادر بزرگت را بیارم. آخه تو که کسی رو توی اتاقت راه نمی دی. بالاخره باید با یکی حرف بزنی. "
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید، از چشم احمدآقا دور نماند.
نفس عمیقی کشید و گفت:"فکر نکن این سال ها ازت غافل بودم. دردت را خوب می فهمم. می دونم چی کشیدی و چه مشکلی داری. ولی باور کن کاری ازدستم نمی اومد. مجبور بودم صبوری کنم. چون قول داده بودم. دندون روی جگر گذاشتم. ولی حالا بپرس، هر چی می خوای بدونی. هر چیزی که روی دلت سنگینی می کنه. دیگه تحمل دیدنِ غصه هات را ندارم."
اشک های امید بی اختیار بارید. بغضش را با زحمت قورت داد.
ولی فایده نداشت.
احمدآقا گفت:"مرد حرف بزن. بگو تا بهت توضیح بدم."
امید آرام لب باز کردو گفت:" زهرا.. ؟"
احمد آقا متعجب نگاهش کرد و گفت:"زهرا چی؟ چی شده؟ "
امید گفت:"زهرا ازدواج کرده؟"
احمدآقا لبخندی زد وگفت:"آها حالا فهمیدم. کی بهت این حرف رو زده؟"
امیدگفت:"مهم نیست. فقط راستش رو بگید."
احمدآقا نفس عمیقی کشید وگفت:"ازدواج که نه. ولی قرارِ نامزدیش رو گذاشتیم. شاید هم عقدش."
امید سرش را به طرف احمدآقا چرخاند وگفت:"یعنی حقیقت داره؟ پس مادرم چی؟ مادرم می دونه؟"
احمدآقا متعجب گفت:"بله مادرت در جریانه.:"
آمید آهی کشید و سرش را برگرداند. دور از چشم احمدآقا اشک ریخت.
احمدآقا بلند شد و روی صورتش خم شد.
با صدای آرام گفت:"امید جان چیزی شده؟ یعنی به خاطرِ نامزدی زهرا این طوری به هم ریختی؟ ولی پسرِ خوب تو از خیلی چیزها بیخبری. بذار خاله و مامان بیان خودشون برات تعریف کنند.
امید ملافه را با دستش روی صورت کشید و گفت:"نه... نمی خوام... دیگه هیچی نمی خوام.."
تلاش های احمدآقا برای آرام کردنش فایده نداشت. ناچار اتاق را ترک کرد.
وهیچ کس نمی دانست با این خبر، تمام دنیای امید از هم گسیخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490