✔️ به غروب امروز نزدیک شدیم
از همه عزیزانی که امروز روزه بودند
و یا دلشون میخواست روزه باشن اما نتونستند، التماس دعا داریم🌺
اگر بگم التماس دعاهایی که هر روز میاد چقدر فوری و فوتی هست باورتون نمیشه.
اول برای سلامتی امام عصر( ارواحنا فداه)✅
بعد سلامتی نائب المهدی، رهبر فرزانه انقلاب✅
سلامتی همه رزمندگان داخل و خارج✅
رفع گرفتاری ها از مردم✅
ورفع مشکلات ازدواج جوان هامون✅
وشفای همه بیماران ✅
هدایت همه جوانان ✅
عاقبت بخیری همه ✅
لطفا برای من حقیر و سراپا تقصیر هم دعا بفرمایید 🌹
ان شاءالله همگی حاجت روا باشید 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
پاداش مهربونی☺️
یکی بودیکی نبود پایین یه کوه بلند یه روستای سرسبز وزیبا بودو اهالی باصفای روستا
کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردن تواین روستا یه خانم پیری زندگی میکرد که بهش میگفتن ننه گلاب
اون خیلی مهربون بودواگه همسایه ای احتیاج به کمک داشت هرکاری که ازدستش بر می اومدبرای اونها انجام میداد😄😄
همه ی اهالی روستا ننه گلاب روخیلی دوست داشتن وبهش احترام میزاشتن
هرروز عصر ننه گلاب حیاط خونه اش رواب وجارومیکرد وکنارباغچه حیاطش که یه عالمه گلهای رنگارنگ کاشته بود 🌸🌸🌸فرش می انداخت
ومنتظر بچه هامیشد که بیان خونه اش بچه هاهم هرروزبی صبرانه منتظربودن که عصربشه وبدوبدو برن خونه ننه گلاب
ننه گلاب هم باکلوچه های گرم وخوشمزه ای که پخته بود ازبچه هاپذیرایی میکرد وبراشون قصه های قشنگ واموزنده می گفت.
یه روزعصربچه هاطبق قرارهرروزه رفتن خونه ننه گلاب دیدن اون تورختخواب خوابیده تعجب کردن اخه الان که موقع خواب نبود😳😳
دیدن ننه گلاب سرفه میکنه اون گفت بچه ها من سرماخوردم وامروزنمیتونم براتون قصه بگم
بچه ازمریضی ننه گلاب ناراحت شدند همینطوری که نشسته بودن وغصه میخوردن.😔😔
فاطمه گفت :
بچه هاحالاکه ننه گلاب مریض شده بهتره ماخونه اش روتمیزکنیم وبه مامان هامون بگیم هرروزیکی غذادرست کنه
وبرای ننه گلاب بیاریم و ازش مراقبت کنیم تاخوب بشه
همه ی بچه هاموافقت کردن 👌👌وبامراقبت هایی که ازننه گلاب انجام دادن بعدازیک هفته خوب وسرحال شد😊😊
بله بچه هاننه گلاب پاداش مهربونی هاش روموقعی که به کمک احتیاج داشت ازاهالی خوب روستاگرفت😍😍
(مامان محدثه)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_219
ملیحه از جا پاشد ورفت و این بار با دوتا لیوان شربت برگشت.
وتعارفم کرد.
ونشست.
_راستش می دونی گندم اصلا دلم نمی خواست این چیزها را از من بشنوی .
دوست داشتم خودت متوجه بشی .
ولی چاره ای ندارم.
حالا که تو به اشاره های من دقت نکردی مجبورم بی پرده همه چیز را بهت بگم .
راستش من وهمسرم اصلا فرصت نداشتیم درباره سپهر تحقیق کنیم.
همه اون اطلاعات را قادر به دست آورده بود .
از همان روز اول که برات خواستگار اومد و رفتی خونه سحر مخفی شدی .
قادر شروع به تحقیق کرد.
خب خدمتش هم توی شهر بود .
پس راحت ته و توی زندگی شون را در آورد.
البته فقط به خاطر تو این کار را کرد.
چون نگرانِ تو بود.
ولی هیچ وقت به خودت چیزی نگفت .
به من گفت که مواظبت باشم و بهت هشدار بدم.
یادته چند بار گفتم دورِ اینا را خط بکش .
ولی گوش نکردی.
وقتی هیچ جوره گوش ندادی .
پیشنهاد من بود که تورا ببریم شهر و تا خودت ببینی.
قادر موافقت نمی کرد. می ترسید بلایی سرت بیاد.
که اومد .
توی تمام اون مدت که حالت بد شد و بردیمت در مانگاه قادر هم بود .
ولی نه آن طوری که تو بتونی ببینیش.
حتی می خواست با سپهر در گیر بشه .
که ما نگذاشتیم .
خیلی حرص خورد و عذاب کشید.
وقتی که همه چیز و فهمیدی وبرگشتی .
خیالش راحت شد.
هر بار که من می امدم اینجا می سپرد که بهت سر بزنم .
خدارا شکر با برگشتنِ بابات دیگه حالت خوب شدو خیال همه ی ما راحت شد.
تا اینکه بحث خواستگاری پیش اومد.
نمی دونم چرا با اینکه خیلی دوستت داره .ولی راضی نمی شد بیایم خواستگاری .
البته من که نه .😊
گلین خانم بیاد خواستگاری.
کلی باهاش صحبت کردیم.
خودش هم می دید که چند تا خواستگار برات آمد وپدرت رد کرد .
ولی نمی دونم نگرانیش از چی بود🤔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_220
نمی دونم شاید هنوز هم نگرانِ توئه🤔⁉️
_نگرانِ من😳⁉️
برای چی⁉️
_گندم جان تو درسته یه مدت به سپهر وابسطه شده بودی.
چون به دردِ دلت گوش می دادو بهت یه قول هایی داده بود.
ولی دیدی چه راحت تورا ول کرد ورفت سراغِ یکی دیگه .
_ولی اون مقصر نبود.
_چقدر تو ساده ای دختر😒
اگر ساده نبودی که گولش را نمی خوردی .
_چی می گی تو⁉️
ملیحه بابام امروز وفردا میاد.
و حتما سپهر هم پیداش می شه.
من باید بدونم جریان چیه ⁉️
_یعنی خودت نفهمیدی.
اون دختر ....😒
_اون قصیه اش تمام شده .اجبار پدرش بوده.
_گندم تورا خدا همه این ها داستان بود که سحر وسپهر سرِ هم کردند.
اون دختره وقتی فهمید سپهر دیگه ثروتی نداره ولش کرد ورفت.
وگرنه سپهر عمراً اونو ول می کرد تازه قرارِ عروسیشون را هم گذاشته بودند و در تدارک بودند.
_چی داری می گی 😳⁉️
_بله عزیزم .هیچ فکر کردی این چند وقت کجا بود و چه کار می کرد.⁉️
دیگه بماند .
مجبور شدم تا اینجاش را هم بگم .
تاخودت را بد بخت نکنی.
حالا خودت می دونی.
وقت واسه فکر کردن داری.
هیچ اجباری هم نیست.
ولی من خیلی دلم می خواد زن داداشِ من بشی 😁
بازهنگ کرده بودم . نمی تونستم چیزی بگم .
فقط نگاش می کردم وبه حرفهایی که زد فکر می کردم.
ولی باید مطمئن می شدم.
_پس اون همه حرفهای عاشقانه سپهر ⁉️
آمدنش اینجا⁉️
سحر⁉️
یعنی همه اش دروغ بود⁉️😩
_ببین عزیزم نمی گم سپهر دوستت نداره.
ولی شاید هم زمان چند نفرِ دیگه را هم دوست داشته باشه.😁
درسته می خواد با تو ازدواج کنه.
ولی چرا حالا⁉️
چرا وقتی ثروتمند بودند .ازت خواستگاری نکرد.⁉️
هیچ فکر کردی ⁉️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته🌹
الها با دلم امشب مدارا کن
که دردی دارم و آن را دوا کن
زدوریت بسوزم هر شب و روز
توبا وصالت مرا حاجت روا کن
در این شب که باشد لیله ی تو
دلِ هر دردمندی را رضا کن
رسان آن مهدی موعودِ مارا
تمام این جهان را با صفا کن
الهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
حاجاتتون روا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون.بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💢 #پیامبر_اڪرم ( ص ) :
🔸هر که توانایی گرفتن #روزه در ماه #رجب ندارد این #ذکر ( ذکر در عکس موجود است ) را #صد بار بگوید .
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#منبر_متنی
چگونه لبخند امام زمان را بخریم؟😊
✨ تهذیب نفس و کسب فضایل اخلاقی
✔️ یکی از عوامل اصلی کسب رضایت امام مهدی(عج) و توفیق دیدار ایشان، تهذیب نفس و آراستن خود ب اخلاق نیکو است.
📿 در روایتی از امام صادق(ع) آمده است:
" من سره ان یکون من اصحاب القائم، فینتظر ولیعمل بالورع ومحاسن الخلاق..."
💖(هرکس دوست می دارد از یاران حضرت قائم باشد و آن حضرت از او راضی باشد،باید که منتظر باشد و در این حال به پرهیزکاری و اخلاق نیکو رفتار نماید)
🍃 موضوع تهذیب نفس و دوری گزیدن از گناهان و اعمال ناشایست در عصر غیبت از چنان اهمیتی برخوردار است
که در توفیق شریفی ک از ناحیه مقدسه،حضرت صاحب الامر(عج) ، به مرحوم #شیخ_مفید(ره) صادر گردیده؛
آن حضرت میفرماید:
💖" تنهاچیزی ک رابطه ما را با #شیعیان قطع نموده و از آنان پوشیده می دارد،
همان چیزهای ناخوشایندی است که از شیعیان به ما می رسد و خوشایند ما نیست و از آنها انتظار نمی رود "😔
📚منابع:👇🏻
📗 ۱. ابراهیم شفیعی، در انتظار موعود(ع) در سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ اول ۱۳۷۶
📕 ۲. محمدبن ابراهیم نعمانی، کتاب الغیبة، مکتبة الصدوق ،ص۲۰۰
📙 ۳. محمد باقر مجلسی، بحار النوار، مکتبة اسلامية، ج۵۳، ص۱۷۷
✨🌸الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌸✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح روز جمعه یه سجده عاشقانه با زمزمه ذکر #یونسیه👇
نیست خدایی مگر تو که پاک و منزهی از اینکه به کسی ظلم کنی این منم که با گناهانم به خودم ظلم کردم😭
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💝🍃💝🍃💝
🔰⚜تلنگر⚜🔰
🕊🍃صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب بکار میبرد. بر سر قلاّب، طعمهای که ماهی دوست دارد میگذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه میبلعد🐠🍃.
🌸🍃قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد میشود؛ اگر ماهی کم وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا میکشد و اگر سنگین باشد، صیاد بطور متناوب آن را میکشد و رها میکند تا خسته و بیجان شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون میکشد✨🍃.
🌸🍃شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر میکند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز،رابطه با نامحرم, ریاست طلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است💥💫.
🕊✨بعد از اینکه انسان را به دنیا علاقه مند کرد، قلاب را شل و سفت میکند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود🍃.
🌸✨چندین بار او را میآورد و میبرد تا بالاخره او را اسیر خود کند✨
❇️مواظب وسوسه های شیطان باشید👌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🍃🌸🍃
#سخن_خوب_از_نگاه_قرآن
دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب" از دیدگاہ قرآن ڪریم؛
۱. آگاهانہ باشد. "لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"
۲. نرم باشد. "قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.
۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم."لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
۴.منصفانہ باشد."وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
۵.حرفمان مستند باشد."قَوْلًا سَدِيدًا" منطقے حرف بزنیم.
۶.سادہ حرف بزنیم."قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن هنر نیست. "روان حرف بزنیم"
۷.ڪلام رسا باشد." قَوْلاً بَلِیغًا"
۸.زیبا باشد."قولوللناس حسنا"
۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم. "یَقُولُ الَّتے هِیَ أحْسَن"
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردے داشتہ باشد. "و قولوا لهم قولا معروفا"
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم. "قولاً كريماً"
۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف هاے پاڪ باب شود. "هدوا الے الطّیب من القول"
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃❤🍃
#جانم_اباعبدالله
صبح جمعه است
و عطر کــــربلا
عجب شش گوشه نابت
بوسیدن دارد آقا..!
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یــــا
اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیْن(ع)
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّه
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
برف بازی 🌹😊
در یک جنگل زیبا و پردرخت ، حیوانات زیادی زندگی می کردند.🌳🌲🌿
چند خانواده موش خرما کنارِ هم پایینِ یک درخت بلوط زندگی می کردند.
آنها برای زمستانشان مقداری بلوط انبار کرده بودند .
کم کم زمستان آمد وهمه جا سرد شد .
حتی آب رودخانه یخ زد.
موش خرماها در لانه ی گرمشان به راحتی زندگی می کردند واز انبارشان غذا می خوردند.
یک روز با سرو صدای زیادی از خواب پریدند .
وقتی از لانه بیرون آمدند.
چند سنجاب کوچک را دیدند که موقع عبور از روی رودخانه یخی به دلیلِ شکستنِ یخِ رودخانه درونِ آب افتاده اند و کمک می خواهند.🐿🐿🐿
موش خرما ها سریع خودشان را رساندند.
ولی نجات سنجاب ها کار ِ سختی بود.
در همین موقع میمون ها هم که از بالای درخت ماجرا را دیده بودند به کمک آنها آمدند.🐒🐒🐒
میمون پیر گفت :
_باید با دمِ درازمون سنجاب هارا نجات دهیم.
پس میمون ها دُم هایشان را دراز کردند و هر یک از سنجاب ها دم یک میمون را گرفت و از آب سردِ رودخانه نجات پیدا کرد.
بعد موش خرما ها سنجاب هارا به لانه هایشان بردند تا گرم شوند و با بلوط های خوشمزه از آنها پذیرایی کردند.🌰🌰🌰
وقتی سنجاب ها حالشون خوب شد .
همگی بیرون آمدند وباهم برف بازی کردند.⛄️⛄️
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_221
با فکر به این که سپهر دوباره می خواد فریبم بده .
اشک توی چشمام جمع شد.
درسته که خودم هم بهش اعتماد نداشتم.
ولی آن حرف های عاشقانه اش😔
آن عطر و نامه ❗️
پس آنها چی بود ⁉️
دیگه تحمل نداشتم از جام پاشدم .
ملیحه دستم را گرفت .
_کجا داری می ری ⁉️
با این حال و روزت❗️
_نمی دونم فقط باید برم.
_گندم گوش کن....
دیگه نگذاشتم چیزی بگه .دستم را از دستش بیرون کشیدم وراه افتادم.
فقط می رفتم .سرم به زیر بود و دلم پر غصه .
آرامش می خواستم .سکوت می خواستم .
رسیدم جلوی درِ خونه .
در باز بود . رفتم داخل.
لیلا با مامان روی تخت نشسته بودند .
سلام دادم و سریع رفتم.
داخل اتاقم که شدم در رو بستم .
رفتم کنار پنجره . باز خیره شدم به گندمزار.
گندمزاری که الان خشک بود و گندمی نداشت.
تمامِ خاطراتِ سپهر دوباره برام مرور شد.
یادِ شیشه ی عطر ونامه افتادم رفتم برداشتم.
دوباره با حرص پرتابش کردم وسط گندمزار.
و نامه را ریز ریز کردم.
برای سادگی خودم اشک ریختم 😭
چقدر ساده بودم .
سرم را روی بالش گذاشتم آنقدر اشک ریختم که از حال رفتم .
با صدای مامان بیدار شدم.
_گندم چه وقتِ خوابیدنه .
بیا پایین ناهار بخور.
صورتم را نشونش ندادم .
حالم اصلا خوب نبود .
پاشدم توی آینه به خودم نگاه کردم .
چقدر پژمرده شده بودم.
دلم می خواست تنها باشم .اما مامان دوباره صدام کرد.
مجبور شدم برم پائین .
به سرو صورتم آب زدم.
یادِ نمازم افتادم .وضو گرفتم ورفتم نمازم را خوندم . سجاده را که توی طاقچه گذاشتم . چشمم به عکس بابا افتاد.
چقدر جاش خالی بود .
دستی به صورتش کشیدم وگونه اش را بوسیدم.
بعد از ظهر ملیحه آمد.
یه نگاهی به اتاقم انداخت و نشست.
_می دونی گندم .منم هر وقت توی اتاق تومیام آرامش پیدا می کنم.
می دونی این اتاقت به آدم حسِ خوبی می ده .
خب خودت چطوری ⁉️
بهتری⁉️
سرم را پائین انداخته بودم وچیزی برای گفتن نداشتم.
که دوباره گفت:
_حالت بهتر شده⁉️از صبح نگرانتم .ولی خواستم تنها باشی. با خودت خلوت کنی.گندم جان خودت می دونی مثلِ خواهرم می مونی. خیلی دوستت دارم.
اگر اصرار نمی کردی چیزی بهت نمی گفتم.
_می دونم 😔
ولی چرا من ⁉️هر چی بلاست باید سرِ من بیاد .⁉️
من که داشتم زندگیم رو می کردم همه چیز را هم فراموش کرده بودم.
چرا دوباره باید سپهر بیاد سراغِ من 😩⁉️
_عزیزم بیتابی نکن .
الان هم که اتفاقی نیفتاده .
_چرا افتاده .
آن شب که آمد اینجا .
اومده بود بابا را ببینه .که نبود.
اون شب قادر من رو دید که دارم باسپهر حرف می زنم.
حتما پیش خودش یه فکرهایی کرده .
_نگران نباش.
گفتم که قادر در جریان همه چیز هست.
الان هم دیگه همه این فکر ها را از سرت دور کن.
پاشو بریم بیرون . بریم مزرعه ی ما .
مامان وبابا و میثم اونجایند .
اومدم تورا هم ببرم .
می خواهیم گردو جمع کنیم.
یالا پاشو ببینم .
خلاصه انقدر اصرار کرد که باهاش رفتم مزرعه .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون