eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
با فکر به این که سپهر دوباره می خواد فریبم بده . اشک توی چشمام جمع شد. درسته که خودم هم بهش اعتماد نداشتم. ولی آن حرف های عاشقانه اش😔 آن عطر و نامه ❗️ پس آنها چی بود ⁉️ دیگه تحمل نداشتم از جام پاشدم . ملیحه دستم را گرفت . _کجا داری می ری ⁉️ با این حال و روزت❗️ _نمی دونم فقط باید برم. _گندم گوش کن.... دیگه نگذاشتم چیزی بگه .دستم را از دستش بیرون کشیدم وراه افتادم. فقط می رفتم .سرم به زیر بود و دلم پر غصه . آرامش می خواستم .سکوت می خواستم . رسیدم جلوی درِ خونه . در باز بود . رفتم داخل. لیلا با مامان روی تخت نشسته بودند . سلام دادم و سریع رفتم. داخل اتاقم که شدم در رو بستم . رفتم کنار پنجره . باز خیره شدم به گندمزار. گندمزاری که الان خشک بود و گندمی نداشت. تمامِ خاطراتِ سپهر دوباره برام مرور شد. یادِ شیشه ی عطر ونامه افتادم رفتم برداشتم. دوباره با حرص پرتابش کردم وسط گندمزار. و نامه را ریز ریز کردم. برای سادگی خودم اشک ریختم 😭 چقدر ساده بودم . سرم را روی بالش گذاشتم آنقدر اشک ریختم که از حال رفتم . با صدای مامان بیدار شدم. _گندم چه وقتِ خوابیدنه . بیا پایین ناهار بخور. صورتم را نشونش ندادم . حالم اصلا خوب نبود . پاشدم توی آینه به خودم نگاه کردم . چقدر پژمرده شده بودم. دلم می خواست تنها باشم .اما مامان دوباره صدام کرد. مجبور شدم برم پائین . به سرو صورتم آب زدم. یادِ نمازم افتادم .وضو گرفتم ورفتم نمازم را خوندم . سجاده را که توی طاقچه گذاشتم . چشمم به عکس بابا افتاد. چقدر جاش خالی بود . دستی به صورتش کشیدم وگونه اش را بوسیدم. بعد از ظهر ملیحه آمد. یه نگاهی به اتاقم انداخت و نشست. _می دونی گندم .منم هر وقت توی اتاق تومیام آرامش پیدا می کنم. می دونی این اتاقت به آدم حسِ خوبی می ده . خب خودت چطوری ⁉️ بهتری⁉️ سرم را پائین انداخته بودم وچیزی برای گفتن نداشتم. که دوباره گفت: _حالت بهتر شده⁉️از صبح نگرانتم .ولی خواستم تنها باشی. با خودت خلوت کنی.گندم جان خودت می دونی مثلِ خواهرم می مونی. خیلی دوستت دارم. اگر اصرار نمی کردی چیزی بهت نمی گفتم. _می دونم 😔 ولی چرا من ⁉️هر چی بلاست باید سرِ من بیاد .⁉️ من که داشتم زندگیم رو می کردم همه چیز را هم فراموش کرده بودم. چرا دوباره باید سپهر بیاد سراغِ من 😩⁉️ _عزیزم بیتابی نکن . الان هم که اتفاقی نیفتاده . _چرا افتاده . آن شب که آمد اینجا . اومده بود بابا را ببینه .که نبود. اون شب قادر من رو دید که دارم باسپهر حرف می زنم. حتما پیش خودش یه فکرهایی کرده . _نگران نباش. گفتم که قادر در جریان همه چیز هست. الان هم دیگه همه این فکر ها را از سرت دور کن. پاشو بریم بیرون . بریم مزرعه ی ما . مامان وبابا و میثم اونجایند . اومدم تورا هم ببرم . می خواهیم گردو جمع کنیم. یالا پاشو ببینم . خلاصه انقدر اصرار کرد که باهاش رفتم مزرعه . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
سرم را به پشتی صندلی تیکه دادم و ناخنم را زیر دندان گرفتم. -هیچی، فکر کنم اشکال از آقای صفری بود. آخه گفته بود که هر انتظاری داریم از همدیگر روی برگه بنویسیم و ببریم. منم هر چی دلم می‌خواست نوشتم. اما وقتی رفتیم، مهرداد برگه‌ای نیاورده بود. آقای صفری هم اول با کنایه یه چیزهایی رو می‌خواست بهش بفهمونه و بعد هم برگه من رو براش خوند. همون جا نگاه تندی به من کرد و از در بیرون رفت. هر چی التماس کردم که برگرده فایده نکرد. فقط یه جمله گفت. -این زندگی دیگه فایده نداره. تو می‌خوای تا آخر عمر به من مشکوک باشی. رفت و دوباره همه چیز خراب شد. نیم نگاهی به من انداخت. -ولی این شوهرت هم حق داره. آخه وقتی اون بی توقع پا شده اومده مشاوره، تو چرا اون برگه رو رو کردی؟ دندانم را بیشتر روی ناخنم فشردم. -حالا من اشتباه کردم. آقای صفری چرا اون برگه رو خوند؟ اشک توی چشمانم جمع شد. -ترانه دارم دیوونه میشم. چه کار کنم؟ اصلا نمی‌تونم به جدایی فکر کنم. بدون مهرداد می‌میرم. اگر امیرحسین رو ازم بگیره چی؟ روی فرمان ضربه زد. -وای! تو رو خدا بس کن. فقط فکرهای منفی، وسواس، شک و تردید.... خودت خسته نشدی. به نظرم اول باید خودت رو درست کنی. قوی باش. محکم و استوار، وایسا پای زندگیت. تقصیر هم گردن این و اون ننداز. خودت باش. خودت تصمیم بگیر و زندگیت رو درست کن. اشک هایم را از روی صورتم پاک کردم. -خب من زندگیم رو دوست دارم. مهرداد رو دوست دارم. خندید. -آها! این شد حرف حسابی! حالا با این خانم مشاور چه کار کردی؟ +نمی‌دونم. فعلا که اون چیزهایی که میگه دارم سعی می‌کنم عمل کنم. مهرداد هم یه کم نرم شده. سرش را به نشانه تایید تکان داد. -به نظرم خیلی خوبه. همینطوری پیش برو. یه کم از خر شیطون که بیاد پایین، به جلال می‌گم باهاش صحبت کنه. چشمانم تا جایی که می‌شد از هم باز شد. -ترانه، راست می‌گی؟ داخل کوچه پیچید. -دروغم چیه؟ تا حالا هم صبر کردم ببینم یه کم کوتاه میاد یا نه. حالا که خدا رو شکر داره به راه میاد. پا روی ترمز گذاشت. بی‌اختیار به سمتش پریدم و گونه‌اش را بوسیدم. -قربونت برم الهی. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام
بیصرانه چشم به در دوخت. بالاخره در باز شد و چهره زیبا و مهربان مادر بزرگ پدیدار گشت. به کمک محسن خودش را جا به جا کرد. برای اولین بار بعد از تصادفش، لبخند روی لبش نشست. سلام داد. مادر بزرگ از همان جلوی در جوابش را داد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن. نزدبک که شد دو دستش را به دوطرف سرِ امید گرفت. گونه هایش را بوسید و گفت:" قربونت برم پسرم. چه بلایی به سرِ خودت آوردی؟" گوشه روسری اش را به دست گرفت و اشکانش را پاک کرد. محسن با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. امیدآهی کشید وگفت:"مهم نیست. دیگه هیچی برام مهم نیست." مادر بزرگ دست امید را دردست گرفت و گفت:"چرا عزیزِدلم. چرا با خودت و با ما اینجوری می کنی. به خدا مامانت دلش ترکید. نشسته و چشم دوخته به در. که اجازه بدی بیاد تورو ببینه. پدرت که کلافه شده از بس رفته و اومده. همه مون دلمون خونه برات. چرا مادر لج می کنی؟ بگو قربونت برم دردت چیه؟" امید سرش را پایین انداخت و گفت:" مامانم می دونست دردم چیه. ولی هیچ کاری برام نکرد. اون وقتی که التماسش کردم بهم توجه نکرد. حالا دلسوزیش رو می خوام چه کار؟ پدرم که دیگه اصلا نگید." بعد رو کرد به مادر بزرگ و با چشمهای اشک آلود گفت:"کاش مرده بودم. کاش دیگه به هوش نمی اومدم." مادر بزرگ سرش را در آغوش گرفت و نوازش کرد. آرام نزدیک گوشش گفت:"نگو عزیزِ دلم. این حرف رو نزن. بیشتر از این خون به دلم نکن. دیگه طاقت دیدنِ ناراحتی ات رو ندارم. دیگه بسه امید جان." امید در آغوش مادر بزرگ اشک ریخت. دلداری های مادر بزرگ هم سودی نداشت. وقتی مادر بزرگ سرش را از خود جدا کرد. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:" به خدا قسم از این اتاق بیرون نمی رم، تا تو رو راضی و خوشحال نبینم. بگو هر چی می خوای بدونی. هر چی توی دلت هست رو بگو." امید کمی آرام شد و گفت:"باشه می گم. ولی شما هم قول بده هر چی می پرسم راستش را بگی." مادر بزرگ نگاهی با تردید به در اتاق انداخت و گفت:"باشه پسرم. دیگه وقتشه که حقیقت را بدونی." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490